سرما

ساخت وبلاگ
به مدرسه مراجعه میکنیم. مدیر مدرسه عنوان میکند، یک هفته است که دخترک خواب را از چشمانش ،ربوده است. دختر را صدا میزنیم. بی قرار است و دارای استرس بالا، ناخن میجود، ارتباط چشمی برقرار نمیکند. میشیند و بلند میشود. بابت این که شبها در خیابان ، به همراه خواهر کوچکش و ناپدری اش میخوابند، سوال میکنم. ارتباط نمیگیرد. مجبور میشوم فسفر بیشتری بسوزانم. حریف جدی است و مهره های شطرنج را باید بهتر چیدمان کنم. بعد از یک ساعت نرم شده، ازش میخواهم در زمین من بازی کند. به عنوان یار من و در تیم من بازی کند تا پدر را راضی کنیم به کمک ما، شب ها در خیابان نخوابند.
پدر به مدرسه می آید. حرف خودش را می‌زند. پیشنهاد مسافر خانه، اسکان موقت، همه و همه را رد میکند. وقتی که پیشنهاد مالی بابت ماشینش را در شهرستان میدهم، آرام میشود و گوش میکند. میگوید ما زیر سایه خداییم. گفتگو را به مباحث متافیزیک می‌کشاند. میگویم ،خود خدا که نمیتونه بیاد مستقیم کمک کند، بنده خدا از جانب او برای کمک می آید، ما همان کمک خدا هستیم. شماره حساب آن ارگان که ماشینت در آن گیر است را بده، تا پول را واریز کنم و ماشین آزاد شود. بهش بر میخورد که تو به من اعتماد نداری؟ پول را به من بده. قبول نمیکنم.
قبول نمیکند. دست بچه ها را میگیرد که از مدرسه بیرون بزنند. همکارم به اقدام قضایی تهدید میکند.

خدا هم ما را نمیتواند از هم جدا کند.
به بیرون مدرسه میروند.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 203 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 16:53