دی شیخ با چراغ دو

ساخت وبلاگ
این نوشته را اول صبح، بعد از شیفت نیمه خواب هوشیار بیداری نوشتم و یک پی نوشت هم دارد که زایشی است جدید  از آنی و لحظه‌ای ،بعد از رکابیدن تا به منزل:

 

دقیقه هفت‌:
 در دقیقه هفت او نا امید و من هم کم امید برای رسیدن به یک راه گریز، نجات دادن از خودش شده بودیم. « نه من کارم را تمام میکنم دیگه». با صدایی ضعیف که جمله کِش می آمد گفت.
تا دقیقه هفت فهمیده بودم یک کودک دوازده ساله و یک جوان هجده سال دارد. هجده ساله از آب و گِل درآمده اما آن دوازده ساله چی؟
یاد دیالوگ نیمه شبم در ماه پیش افتادم. زنی که افکار شدید خودکشی داشت و زنگ زده بود و در پرچنان هم نوشتم. مادرش خودسوزی کرده بود و از کودکیش که دایم نگران بود هنگام ورود به منزل با جنازه مادرش روبرو شود مگفت و از خودش میترسید‌.
سهیل، نگذار کودک دوازده ساله او سرنوشت آن زن را تجربه کند. نیاز به یک گل داشت تیم ما. 
 سخن کِش آمده اش را گفت و

 سکوت کرد و سکوت کردم. 

زمانی بود در کوه و کمر، در یخبندان خیابان، پایم سر می‌رفت و زمین می‌خوردم به کسری از ثانیه بلند میشدم، که یعنی، نه چیزی نیست. اصلا من مگه افتاده ام اصلا؟؟؟
اما چند صباحی است که  اگر سر رفتم، بعد از آن درنگی میکنم. سریع برپا نمیزنم. میپذیرم سُریدنم را. شاید آخرین تصادف با چرخ که چندین ماه پیش اتفاق افتاد در این رویکرد جدیدم بی تاثیر نیست. درنگی، تا ارزیابی، تا شاید معجزه ای.

سکوت کرد و سکوت کردم

یاد گل اولی که به دلیل اشتباه دفاع ایران، از ژاپن در بازی های آسیایی خورده بود افتادم. چه اشتباه مهلکی کرد دفاع، و من اکنون در دقیقه هفت آن را فهم میکنم، او را درک میکنم. 
درنگ من ممکن است با قطع تلفن از جانب او همراه شود. اما از این که زودی بحرفم، بدون آنکه بدانم چه میخواهم بگویم،  بدون آنکه فهم کنم خودم را، او را، پیدا  کنم او را، خودم را،مثل آن تیز پاشدن بعد از سر خوردن است.  مثل همان«چیزی نشده است که» است. گویی از همدلی ام می‌کاهد. کمی شانس را هم چاشنی زندگی او کنیم. نه مگر که همه زندگی،همه همه همه زندگی شانس است که به آن اجبار هم می‌گویند؟

 سکوت کرد و سکوت کردم.

 در مرحله ای نبود که کودکش رو یادآوری کنم.

سکوت کرد و سکوت کردم

 در دقیقه هفت مانده بودم. از کودکی زمان برایم مهم بود. تقریبا همیشه آن تایم بودم و هستم. از اولین کادو هایی که  در کودکی دریافت کردم، ساعت بود. ساعت مچی، ساعت شماطه دار، ساعت عقربه ای، ساعت کامیپوتری و در ساعت کامیپوتری ماندم، سالهاست مانده ام، چرا که دقیق ترین است. و اکنون کارم ، لحظه ام با لحظه و زمان فردی دگر گره خورده است که در دقیقه هفت که مانیتور تلفن نشان میدهد گیر کرده است.

سکوت کرد و سکوت کردم

به پسر دوازده ساله فکر میکنم، سرنوشت اش بعد از دیدن جنازه پدر، به روزگارش با خاطره ای که، پدرم خودکشی کرد، به باب جدیدی که جلوی چشمش گشوده خواهد شد: باب خودکشی.

سکوت کرد و سکوت کردم

به کتابی که در همان شیفت خوانده بودم فکر میکنم. به مقاله ادیپ و شرکان با پارگراف های بسیار بسیار بسیار زیبایی از مسکوب نوشته جلال ستاری. دلم نمی‌آمد آرام بخوانم، بلند چون شعر میخواندم و همینگونه فهمی دگر از فیلم همه میدانند اصغر فرهادی برایم شکوفا شد. او از ادیپ حرف زده بود. بخدا او این مقاله جلال را خوانده و شروع به نوشتن فیلمنامه همه میدانند کرده است.  اصغر تو دزدی!! دزدی که دوست داشتم جای تو باشم. همه میدانند از این زاویه بسیار با شکوه است. چرا ندیده بودم این زادیه را؟
مسیولیتی که در اسطوره ادیپ ، از پدر تا فرزند کشیده می‌شود.

مسیولیت کش آمده این پدر در قبال فرزندش که به لحظه مسیولیت من پشت تلفن گره خورده است‌.
سهیل، مسیولیت سرنوشت این کودک دوازده ساله اینک در کلام توست. همچون بازیکن دفاعی که گلی ناشی از اشتباه او تیمش خورده و هشتاد میلیون چشم او را نگاه میکنند، پر میشود از چی، پر میشوم از چی، نمیدانم شدم و معجزه اتفاق افتاد.

 سکوتش را شکست و سکوتم را شکستم.

 و بقیه داستان که در متن اصلی به آن اشاره شد.
صبح پرونده را به واحد مربوطه با قید آنی ارسال کردم.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 170 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 10:54