چند روزی مهمان مادربزرگم هستم.میروم باغچه حیاط را آب میدهم و مقدمات ناهار و استانبولی را فراهم میکنم. به درون اتاق می آیم و میبینم گلدانهای پاسیو اش هم خشک هستند، آنها را هم آب میدهم. بوی خاک خیس خورده بلند میشود و مرا به عمق خاطراتم پرتاب میکند. استانبولی دم کشیده و می آورم سر سفره، با هم بخوریم. مادربزرگ میگوید: مثل بابات شدی، او هم می آمد اینجا، غذا درست میکرد و گلها را آب میداد.نگران یک بته گل,نوستالوژی ...ادامه مطلب