در کوپه قطار هستیم و نیمه های شب.صدای سروچمان را میشنوم و نیمه بیدار میشوم.:« آقا کوپه را اشتباه آمدی»خواب آلود در حالیکه پارچه ای که روی سر و چشمم کشیده ام را جا بجا میکنم، میبینم سروچمان کزکرده و آن سوی کوپه بیدار است.صبح که جریان را میپرسم، میگوید مردی آمد داخل و همین که به او فهمانده اشتباه آمده است، مرد گویا هُل شده است و زبانش بند آمده و تکلمش دچار مشکل شده به مِنمِن افتاده و سریع رفته است، اما نکته ای دیگر نیز بیان کرد، اینکه وقتی من نیمه شب از خواب بیدار شده ام و جریان را گفته است، شروع کرده ام هار هار خندیدن و رویم را سمت دیگر کرده و دوباره خوابیده ام!! البته دقایقی بعد که حواسم سر جایش آمد به خود آمدم و تلاش کردم استرس سروچمانم را با گرفتن دستش کم کنم ، به هر حال تخت سوم و نزدیکی به سقف کوپه و راهروی یک متری بین ما امکان کنشگر عاطفی بیشتر نمیداد! صد البته!!نتیجه: معتقدم زندگی یک شوخی بیمزه است که اگر گاهی دست داد میتوان آن را بامزه یافت. اینکه استرس آن مرد بعد از مواجه شدن با یک اتفاق اشتباهی برایم خنده دار بود را اما میشد بطوری دیگر نیز دید، در واقع فرهنگ ایرانی شاید این نوع دوم را بپسندد، اینکه واژه های غیرت و ناموس و مالکیت های مال من بودنی در پندارم رژه برود و رگ گردنم کلفت شود و به اصطلاح غیرتی شوم و...شما هم فرق این دو زاویه دید را لمس کردید؟از یکی جدیتی بدوی خارج میشود و از دیگری یک شوخی بامزه.این چند روز که از سر بریده شده گذشته است به آن بسیار اندیشیده ام. این که باور و فرهنگ و تغییر آن چیست و کجاست؟شاید بسیاری خاطرشان نیایید اما زمانی بود که مهمترین معضل راه آهن سنگ پرانی کودکان ساکنان لب خط در انبوه هزاران کیلومتر راه آهن بود. حتی یادم , ...ادامه مطلب