فکر میکنم

ساخت وبلاگ
از آخرین شیفتم، خیلی تلخ به خانه برگشتم . رکابیدن شبانه هم کمکی در کم کردن این تلخی وجودی نکرد، با خودم هی فکر کرده و هی فکر میکنم و می اندیشم که چرا این قدر فکر میکنم.
به جنازه ای فکر میکنم که قبل از این که ما برسیم کار را تمام کرد. در پرت ترین جایی که میشد به سخت ترین روش انتحار کرد و فکر میکنم اگر میخواست انتقام بگیرد، چرا جلو چشمان دیگران انجام نداد؟ فکر میکنم میخواست از خود به سخت ترین حالت ممکنه انتقام بگیرد. از این که زودتر نرسیده ایم، خود را سرزنش میکنم، به او و داستان زندگیش فکر میکنم، چه داستانی و چه رنجی پشت این چیزی که اینک ملحفه سفید بر روی آن کشیده شده بوده ، می‌باشد؟ و اینکه چه مهربان بود که نخواست دیگران بیشتری شاهد رنج و درد و خاکستر شدنش باشند. فکر میکنم و فکر میکنم سرم از این همه فکر خواهد ترکید. به عکس بی ربط اول داستان فکر میکنم. از پارچی شکسته عکس گرفته ام و به آن همه فکری که سر گذاشتن آشغال، در سطل زباله بر من هجوم آورد فکر میکنم.
این که شیشه ای بزرگ بشکند و تو ندانی، شیشه های شکسته را باید داخل سطل بریزی، یا خارج آن. میریزی داخل سطل، فکر میکنی ساعتی دگر آشغال جمع کنی دست خود در سطل خواهد کرد و آنگاه دستانش...
دوباره بیرون می آوری، به مامور شهرداری فکر میکنی که اکر بخواهد بردارد و دستانش...
دوباره داخل سطل اینبار کناره دیواره میچینی، تا شاید دستی...
از سطل فاصله میگیری و به دستی فکر میکنی که شاید...
چرا شیشه شکسته فکرم آمد؟ شاید چون مردی شکسته... دیدم.
ای کاش لوله کش بودم با کلی سر و عایله، به فکر خودم و کارم و زن و بچه هام بودم، ای کاش اهنگر بودم و کنار کوره برای خود زندگی میکردم و کلنگ و تیشه می‌ساختم ، اما از این همه فکر رها بودم.
به حرف نقل شده از دکتر سروش فکر میکنم،در خدا باوری هنگام بدرود با شخصی میگویی: خداحافظ. در سکولار اندیشی میگویی : مراقب خودت باش من اما فکر میکنم چه میگویم؟
خیر پیش.
کدامین از این دو ام؟
به اخرین روز هفته فکر میکنم و سازمان گهی که در آن مشغولم. به این که توانایی نگهداری از یک سالمند داری هپاتیت را ندارد و همه ظلمش را بر پیرزنی ناتوان، بجا می آورد که او‌ جور کش این سازمان بی عرضه افلیج باشد. به بی برنامگی مدیریتی فکر میکنم که ناتوان از اسکان دادن زنی به همراه بچه شیر خواره اش است. به این گه فکر میکنم و تلخ تر میشوم، حوصله چنبر را هم ندارم. با اتوبوس بر میگردم و اگر دوستانم نبودند و مرا به کوه نمیبردند از این همه فکر و عفن و تلخی، این جمعه را چه میکردم؟
کوه میروم و درختی که سالها ارزپیش را داشتم و از دور میدیدم را از نزدیک میبینم. تک درخت رشد کرده بر یال.
حس سبکی دارم، دو روز صبر کردم و ننوشتم، تا سیاهی و تلخیم گم شود، کم شود. فکر میکنم، شده است و می نویسم.
یعنی میخواستم چه بنویسم، اگر این نوشته سیاه نیست، تلخ نیست؟ یعنی تلخ تر از این؟
مغزم سبک شدست.
به بابا علی که امروز در کوه یافتمش و آرامش اش، فکر میکنم، به کلبه ای که در دل کوه ساخته
و وقتی شب زنگ زد:
یک کلید از قفل آویز، برات میسازم که هر وقت رفتی کلید داشته باشی.
داکنون در دل کوه کلبه ای دارم که کلید اش را خواهم داشت. به آنجا پناه خواهم برد.
به چوپان فکر میکنم، به کسی که به بی همگان رسیده بود. خوشا سعادتش.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 228 تاريخ : يکشنبه 23 مهر 1396 ساعت: 16:28