مذاکره

ساخت وبلاگ
قبل از محرم بود که پسرک بدلیل مشکلات با نامادری، زندان رفتن پدر و...
آواره خیابان ها بود و در مغازه های دوست دایی اش می‌خوابید. یک مذاکره یک ساعته کردیم و قرار شد تا بهبود وضعیت خانواده اش در بهزیستی باشد. فقط فرجه گرفت که محرم میخواهم در دسته خودمان، زنجیر بزنم و بعد از عاشورا بیایید.
خلاصه، پسرک را برای آخرین مراحل اداری، میخواستیم ببریم. پسرک چند روزی در مرکزی بدنام از لحاظ بهداشتی و رسیدگی، مانده بود. تا مرا دید، شروع به گریه کرد که مگه نگفته بودی بهزیستی شبیه خانواده است و...
باز وارد مذاکره شدیم؛ این که این جا مرکز موقت است و اصل، جایی دیگر است که امروز با حرفهای تو با آنها ، آن جا مشخص میشود. من هم کمکت میکنم که چه بگویی و چه نگویی. قبول کرد. همکارم گفت در پزشکی قانونی، میخواست فرار کند، از نگهبان آنجا کمک گرفتیم. گفتم مذاکره ما نتیجه داده و نگران نباشید. به اداره مورد نظر رفتیم. خانمی که کمترین هم دلی ممکنه را با این پسر داشت، گفت باید همان مرکز بدنام برود. سناریو را آغازیدیم. مثل کارگردان های تاتر، پرده ها را اجرا کردیم. در نهایت با اشاره انگشت به جاری شدن اشک از صورت، فهماندم که گریه کند. چند دقیقه در خود رفت و سپس شروع به اشک ریختن کرد و‌ کم کم در همان حال ماند و اوج گرفت. خانم مسئول، همچنان بی احساس بود. گریه های کودک در من هم اثر کرده بود و با او هم دلی میکردم، او را محق میدانستم آن مرکز بد نام نرود.
یاد سربازی می افتم، این که در رژه آخر، فرمانده خود جزئی از سربازها میشد، کاملا معلوم بود که از احاظ عاطفی و احساسی از ما و ما از او در حال اثر پذیری هستیم، و بعد از ساعتها رژه رفتن، خی لی خووب گرفتیم، فرمانده و سربازان، یکی شده بودند. کلا آن مرکز بد نام را سازمان ما با طرح های احمقانه، بد نام تر کرده است. سناریو دوم خود به خود شروع شد. خودم عصبی بودم، پسرک گریان ( گریه ابتدایی و استارت آن کارگردانی شده بود) اما اینک به بداهه خوانی رسیده بود و شور گرفته بود. با همکارم تماس گرفتم و‌شرایط را توضیح دادم و او با آن خانم، تماس گرفت.
چانه زنی از بالا، گریه کودک و عصبی بودن من و چانه زنی از پایین و کامنت های کوتاهی که میفرستادیم:
« این کار ما آیا مصداق کودک آزاری نیست؟»
در نهایت تَرَکی در خشک بودن آن خانم انداخت. از همکارش سوال کرد و مشاوره خواست و از این روزن استفاده کرده و با همکارش مذاکره کردیم و در نهایت، در مرکز قابل قبولی پذیرش گرفتیم.
پسرک در صندلی کنار دستیم می نشیند، دیگر نشانه های استرس و اضطراب ندارد، میخندد و میگوید: آقا رضازاده کارتون خیلی سخته، خیلی.
همکارم ، مشغول زیر سازی مجدد پرونده است و همه ما خوشحال. به همکارم میگویم اگر این رای را نمیگرفتیم، از این کار میزدم بیرون. او هم میگوید: اجازه میدادم فرار کند.
اداره ما هیچ نداشته باشد، همکارهای هم دل، مهر بان، مهر بان کم ندارد.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 190 تاريخ : دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت: 17:08