خانه دوست کجاست ( روز نوزدهم مهمان نوازی)

ساخت وبلاگ
Soheil R:
مهمانوازی
صبح اول وقت است و سوار چرخ هایمان میشویم. سمت مهرستان شروع به رکاب میکنیم. روبرو نانوایی مرد بلوچ ما را میبیند و ما را دعوت به صبحانه در منزل اش میکند. نه دعوت الکی، چند دقیقه دستانم در دستانش و او در مقام تاکید بر مهمان بودن و دعوتش و ما هم در مقام تشکر و اینکه راه بسیار داریم. آخرش هم فکر کنم از دست ما کمی رنجید از بابت عدم پذیرش دعوتش. این حرکت تا از شهر خارج شویم سه چهار بار دیگر نیز برای ما تکرار شد.

صبر کنید، زود از این تصویر کوچ نکنیم. کمی تامل داشته باشیم و تصویر سازی ذهنی.

حال خود را در ساعت هفت صبح تصویر کنیم که میخواهیم برویم برای منزل نان بگیریم. معمولا تا به مووود و شخصیت اصلی خود از بعد از خواب شبانه برسی، یکی دوساعتی باید از صبح بگذرد، وگرنه آنی نیستی که همیشه هستی، مثلا بشاش و سرخوش. حال در این وضعیت تازه بیدار شده، غریبه ای در شهر ببینی، چقدر احتمال میدهی او را دعوت به منزل ات کنی؟ خانه ای که هنوز کاملا از خواب بیدار نشده است. احتمال اش خیلی ضعیف است. حال شاید تعارف بزنی. اما این که چند دقیقه مُصر باشی که حتماً بیا و اگر نیامد کمی رنجیده خاطر شوی. شاید احتمالش، نزدیک به صفر باشد.

حالا این تصویر ذهنی خود را با تصویر حقیقی که دیروز برای ما اتفاق افتاد و شرح آن در بالا رفت، قیاس کنید تا عظمت انسان دوستی و مهمان نوازی مردمان بلوچ را اداراک کنیم.
این که نانوا هر کار کردی پول نان اش را نگرفت. این که سر راه در روستاهایی که سبز بودندو چسبیده به هم و یاد آور جاده های شمال کشور که به جای درختان متفاوت، درخت نخل زیبا هست، بارها و بارها این تصویر دعوت و تاکید بر دعوت از زبان موتوری که کنارم آمده یا ماشینی که سرعت کم کرده و هم سرعت ما شده و دعوت میکند، تکرار و تکرار شد. این که مرد بلوچ روستا گفت بیایید منزل من ، گوسفند میزنم زمین و واقعا واقعا این کار را میکرد، آن قدر که مطمئن این حرفش را زد تا جعبه های خرما که در طول مسیر به ما دادند نشان از دل بزرگ و محبت بی کران مردمان بلوچ است.
جاده سربالایی شده بود و نزدیک به سه کیلو خرما همراهمان. مردمانی را یافتم که مشغول ساختن ساختمانی بودند. شرایط جاده و شیب تند آن و محبت مردمان منطقه و شرایط محدود دوچرخه در حمل بار را توضیح دادم و تقاضا کردم بسته های خرما که مرغوبترین هر خانه بود را به آنان بدهم.

و روزی که اینگونه شروع شد، به جناب گَوَری ختم شد. در جاده ما را دید و به شهر که رسیدیم دعوت به خانه شان کرد و سفره پر نعمت خود را بر مسافر جاده گسترانید و ما را ارج نهاد و ارج نهاد و ...
و داستان هایی از رسم مهمان نوازی کهن مردمان بلوچ گفت( ای کاش اینجا تکرار کنند).
این رسم مهمان نوازی بود که ما دیدیم و نه اینکه شنیده باشیم.
حس مسافر بودن و نه گردشگر را اینجا فهم کردیم.

این داستان واقعی ما را مقیاسه کنید با تصویری که شما از مردمان بلوچ در ذهن خود توسط رسانه، زائدانه تصویر کرده اید و ببینید از کجا به کجا است. مرز واقعیت با خیال.


روز نوزدهم

@parrchenan

سوار چرخ بودم و باد موافق میوزید و از پشت هولم میداد و جاده خلوت بود و در لحظات اوج ام بودم. گوسفندها و بزها را دیدم و بعد چشمم به کودک چوپان افتاد. ایستادم.
سلام. اسمت چیه؟ : امید، درس میخوانی؟ بله.

کلاس دوم بود. سریع دو تا از کتاب داستان هایی که همراهم بودم و به همراه چند تا مداد و تراش و پاکن از برای خودش و برادرش دادم و خداحافظی کردم. چقدر دوست داشتم بغل اش کنم. نامش امید بود
و یکی از محبوب ترین نامها به نظرم امید است. از این که میدیدم چوپان است و هم درس میخواند دوست داشتم همه چیز به او بدهم. وجودم پر بود نمیدانم از چی.

خداحافظی کردم و تند رکاب زدم که به امیر و زهرا برسم.
وقتی رسیدم روایتی دگر از زبان امیر شنیدم:

کتابش را گرفت و با تند ترین سرعت خود به سمت روستا رفت و پای یک درخت نشست و کتاب اش را باز کرد.

واقعا با دو تا کتاب داستان و چند تا مداد و تراش، وقتی میتوان اینگونه شور در کودکی ایجاد کرد، چرا چرا چرا؟ چرا اینکار نکرد؟ چرا کودک اینگونه مشتاق، محروم بماند از تحصیل چرا چرا چرا. کدام کودک در دور و بر خود میشناسید که با کتاب داستان کودکانه و مداد و پا کن و تراش، بال در بیاورد. پرواز کند؟

ای کاش یدک کش داشتم و پشت آن کتاب و دفتر و لوازم التحریر داشتم و در بین این بچه ها مشتاق پخش میکردم.
ای کاش.

روز نوزدهم

@Parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 187 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 18:45