خانه دوست کجاست ( روز بیست و هفتم، پسرک سیاه)

ساخت وبلاگ
در بریس بودیم و حال و احوال و افکاری دگر بدست آورده بودم. روستایی صیادی، با انواع و اقسام قایق های ریز و درشت، اسکله ای جمع و جور و خودمانی، ساحل دریایی بسیار بسیار زیبا و مردمانی پر مهر و مهربان. از بالای کوه مشرف بر دریا میشد دم غروب رفت، قایق ها و دریای اینک طلایی شده را و غروب آفتاب را و هم لحظه غرق شدن آفتاب در دریا را دید.
از کار صیاد پرسیده بودم. اینکه صیاد سحرگاهان، به دریا میزند، و قلاب به دریا میریزد و آنچه روزی آن روزش هست را از دریا دریافت میکند. نیازی نیست سکوت باشد، با خود ضبط میبرد و از موسیقی بر روی آب لذت میبرد.
به این کلمات که در متن استفاده کردم دقت کنید:
سحرگاه، دریا، آفتاب، غروب
و این صیادان ، کلمه را در خیال حسش نمیکنند، در واقعیت هر روز شان تجربه میکنند.
رویایی ترین زندگی که انسانی میتواند داشته باشد.

شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بی‌پروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.
سیاه باشم و قبل از تولد خورشید از زُهدان دریا، به تماشای آن بنشینم و وقتی هوا روشن شد، شروع کنم به کتاب خواندن. تمام کتابهای مهم انسانی را در حضور دریا و آفتاب بخوانم. جسمم مسافر دریا باشد و افکارم مسافر فضای کتاب و رمان. اگر عمر به کمال میکردم، اینگونه تقریبا تمام کتاب های اثر گذار انسانی را میخواندم.

جاده شیب پیدا کرده است و باید دنده عوض کنم . از خیال پسرک سیاه پوست لنگ بر خود پیچیده کتاب خوان خارج میشوم و به قامت مسافر رکاب زن در می آیم
الهام این خیال شاید این شعر از لورکا با ترجمه شاملو بود:

دریا خندید در دوردست، دندان‌هایش کف و لب‌هایش آسمان. تو چه می‌فروشی دخترِ غمگینِ سینه عریان؟ من آب دریاها را می‌فروشم، آقا. پسر سیاه ، قاتیِ خونت چی داری؟ آب دریاها آقا


جاده شیب پیدا کرده است و باید دنده عوض کنم . از خیال پسرک سیاه پوست لنگ بر خود پیچیده کتاب خوان خارج میشوم و به قامت مسافر رکاب زن در می آیم
و کاش صیاد بودم، کاش سیاه بودم در ذهنم می ماند. بریس، یک حسرت از زندگی ایده آل را در دلم جنباند.
حاجی پرهیزگار میگفت اینجا همه خانواده دور هم غذا میل میکنند. پدر و ما
و کاش صیاد بودم، کاش سیاه بودم در ذهنم می ماند. بریس، یک حسرت از زندگی ایده آل را در دلم جنباند.
حاجی پرهیزگار میگفت اینجا همه خانواده دور هم غذا میل میکنند. پدر و مادر و برادرانش و کلی نوه و بچه .

این قسمت دنیا هنوز نگهبان و مراقب سنت های اصیل و خوبشان هستند
پایدار بمانند الهی.
روز بیست و هفتم
@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 203 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 7:12