شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بیپروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.
سیاه باشم و قبل از تولد خورشید از زُهدان دریا، به تماشای آن بنشینم و وقتی هوا روشن شد، شروع کنم به کتاب خواندن. تمام کتابهای مهم انسانی را در حضور دریا و آفتاب بخوانم. جسمم مسافر دریا باشد و افکارم مسافر فضای کتاب و رمان. اگر عمر به کمال میکردم، اینگونه تقریبا تمام کتاب های اثر گذار انسانی را میخواندم.
جاده شیب پیدا کرده است و باید دنده عوض کنم . از خیال پسرک سیاه پوست لنگ بر خود پیچیده کتاب خوان خارج میشوم و به قامت مسافر رکاب زن در می آیم
الهام این خیال شاید این شعر از لورکا با ترجمه شاملو بود:
دریا خندید در دوردست، دندانهایش کف و لبهایش آسمان. تو چه میفروشی دخترِ غمگینِ سینه عریان؟ من آب دریاها را میفروشم، آقا. پسر سیاه ، قاتیِ خونت چی داری؟ آب دریاها آقا
جاده شیب پیدا کرده است و باید دنده عوض کنم . از خیال پسرک سیاه پوست لنگ بر خود پیچیده کتاب خوان خارج میشوم و به قامت مسافر رکاب زن در می آیم
و کاش صیاد بودم، کاش سیاه بودم در ذهنم می ماند. بریس، یک حسرت از زندگی ایده آل را در دلم جنباند.
حاجی پرهیزگار میگفت اینجا همه خانواده دور هم غذا میل میکنند. پدر و ما
و کاش صیاد بودم، کاش سیاه بودم در ذهنم می ماند. بریس، یک حسرت از زندگی ایده آل را در دلم جنباند.
حاجی پرهیزگار میگفت اینجا همه خانواده دور هم غذا میل میکنند. پدر و مادر و برادرانش و کلی نوه و بچه .
این قسمت دنیا هنوز نگهبان و مراقب سنت های اصیل و خوبشان هستند
پایدار بمانند الهی.
روز بیست و هفتم
@parrchenan
برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 203