دیدم ملای بلوچی بر صخره ای نشسته
رفتم با او گرم گرفتم. گفت اهل خاش هستند و برای تفریح آمده اند. گفتم با دوچرخه آمده ایم و از آنجا هم رد شدیم.
با هم صمیمی شدیم.
بلوچ دل بزرگی دارد، و دل نازک چون گنجشک است. بچه ها و نوه هایش هم امدند و با آنها هم دوست شدم. میخواستم خداحافظی کنم و بروم دریا کوچک، پسر کوچک حاجی گفت ما هم میاییم. حاجی هم گفت با هم برویم.
سوار ماشین حاجی شدیم و رفتیم دریا کوچک. آنجا دریا ارام بود. لباس ها و کیف و موبایلم را به حاجی سپردم با بچه ها تنی به آب زدیم و ارتباط حسی و لامسه ای نیز با دریا مکران برقرار کردم.
کلی با بچه ها شنا و آب بازی کردیم و خندیدیم و خندیدیم و سپس رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتم میخوام دکه بازار بروم
و حاجی مرا جلو دکه بازار پیاده کرد.
دلم به من میگوید اینجا با همه بلوچ ها آشنا هستم. رکابیدن چندین روزه در بلوچستان، مرا با آنها گویی خویشاوند کرده
شاید آشنایی دیرین اینجا داشته ام.
روز بیست و ششم
@parrchenan
امروز که کنار ساحل راه می افتم گفتم چند تا صدف خوشگل و زیبا هم جمع کنم
اما همین که حواسم رفت که سالم و زیبا پیدا کنم، محدود شدم
اکثرا شکسته و ناقص و نا زیبا بودند
تازه فهمیدم زحمتی که بابا سالها پیش از برای فرزندانش که ما باشیم انجام میداد چه بود.
هر وقت می آمد چابهار، وقتی به «خانه» باز میگشت برای ما سوغات،
کلی مرجان و صدف های زیبا میآورد.
و برای یافتن چنین صدف های خوشگل و زیبا و سالمی باید ساعتها با دقت در ساحل قدم بزنی و این یعنی برای کسانی که دوست داری شان ، وقت گذاشتن، تا در یادشان حک شوی.
فکر کنم هنوز در خانه مانده باشد.
برای عزیزانمان، دوستانمان، وقت بگذاریم حتی در سفر و مسافر بودن
شاید زمانی که به نیستان تبدیل شدیم
هستان یاد و خاطره ی وقت گذاشتن هایی سبکشان کند.
شب بیست و ششم سفر
@parrchenan
برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 179