نورمال

ساخت وبلاگ
بعد از سفر بلوچستان و ورود به آب و هوای تهران، دو هفته مریض بودم که در هفته سوم روزی دیدیم، حتی قدرت بالا آمدن از پله های بی آرتی دروازه دولاب را نیز دگر ندارم و بدنم سیستم گرمایشی خود را( بدنم گرما و حرارت زیادتری نسبت به هم جنسان و هم سنانم تولید میکند) از دست داده است. به ناچار به پزشک مراجعه کردم و او دستورهای درمانی خود را داد و گفت یک عکس از ریه ات نیز شاید لازم باشد بگیری.
پدر من از سرطان ریه درگذشت و همین جا را برای خیال پردازی هایم به من میداد که احتمال جدی بودن موضوع را بدهم.
یک هفته با خود «تصویر سازی ذهنی» کردم. این که اگر تشخیص، بیماری شدید بود، چه واکنشی نشان دهم. به روند درمان های مربوطه گام بردارم یا نه؟ همین که خودم را در لباس آبی ملایم بیمارستان، در حالیکه به امر و نهی کادر بیمارستان گوش میدهم، ترسیم کردم و اینکه کیفیت زندگی را در حال قربانی کردن کمیت آن هستم، با خود این موضوع را حل کردم که آخرین خاطراتم از این قطار، آب های زلال چشمه های بالادست و رکابیدن های در دور دست باشد. پس در « خیالم» شروع کردم به آمده سازی اطرافیانم. ابتدا برادرم، اقدمات حقوقی که در فرصت مثلا سه ماه انجام باید میدادم تا پس از پیاده شدن در ایستگاه آخرم، او در محنت اداری و حقوقی نیفتد. سپس اقوام نزدیکم، آنها را مجاب کنم که به روند بی فایده مراسمات زیاد تا چهل نیفتند. به دوستانم، آنها که با ایشان ستیغ قله های دور دست را رفته بودم و از چشمه های زلال آب نوشیده بودیم که کمتر انسانی.
شاید لازم میشد این را در یک برنامه سبک کوهپیمایی بیان میکردم. آماده سازی همکارانم که میدانستم درد و محنت شأن از نزدیکانم کمتر نخواهد بود. این که جلسه را در اداره بگذارم یا جایی دیگر. این که تلاش کنم تا لحظه اخر ایستگاه زندگی، بتوانم مددکار بمانم. آماده سازی بچه هایم. این که پولی کنار بگذارم به یکی از همکارانم بدهم که هنگام ازدواج بچه ها، کمک خرجی از سمت « اویی باشد» که دیگر نیست. به ان جی اویی که در آن فعال هستم فکر کردم، سهم آن را هم لحاظ کردم. این که چنبر را کوله هایم را کیسه خواب هایم را به کدامیک از دوستانم بدهم. کتابهایم را به کدام یک از دوستان بدهم؟ در چه مراسمی؟ همه تلاشم را کردم که تا لحظه پیاده شدن، فقیر باشم. هیچ جز پیراهنی که در آنم نداشته باشم. تا وقتی سرپا هستم، اتاق را از وسایل شخصی خالی کنم. به محمد فکر کردم ، به خیلی چیزها. دردآور و مرد افکن بود این افکار.
اما هر چه کردم، هر راهی هر اندیشه ای کردم بزرگترین قطعه پازل گم میشد . راهی برای آن نمی یافتم. هر چه میکردم به در بسته میخوردم.
« این که مادرم را چگونه آماده کنم؟»
همه چیز خوب جلو رفته بود و تنها همین یک قطعه پازل که بزرگترین آن بود مانده بود.
رفتم جواب عکس را بگیرم
خانم بخش جواب دهی از پشت شیشه تا مرا دید، گفت: « نرمال» و ریپُرت و عکس را به دستم داد. افکارم و خیالم دگر پر پروازشان را از دست دادند و نشد این پازل را کامل کنم.
اما تجربه زی قیمتی بود، این که داشته هایت، نداشته هایت، دوستانت، عزیزانت، خاطراتت همه و همه را در ایستگاه آخر جا خواهی گذاشت و همچون مسافری که همه مدارک شناسایی و چمدانش را در غریب ترین کشور دنیا و ناشناخته ترین قسمت این کشور گم کرده، خواهی بود.
شاید برای واکاوی این که از زندگی چه میخواهم و کجای زندگی هستم، این تصویر سازی ذهنی برایم لازم بود.
اون نَمِ تری که چشمانم را وقتی گوشهایم کلمه نرمال را شنید، حلقه بست را فراموش نخواهم کرد. درس های مهمی برایم همین تر شدگی داشت.


گرم و زنده بر شنهای تابستان

زندگی را بدرود خواهم گفت

گرم و زنده بر شنهای تابستان

زندگی را بدرود خواهم گفت

تا قاصد میلیونها لبخند گردم .

تابستان مرا در بر خواهد گرفت

و دریا دلش را خواهد گشود

تا قاصد میلیونها لبخند گردم .

تابستان مرا در بر خواهد گرفت

و دریا دلش را خواهد گشود

زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خفت
زمان در من خواهد خفت و من بر زمان خواهم خفت آه. زمان در من خواهد مرد و من بر زمان خواهم خواهد بود

شاعر:رهنما با صدای فرهاد

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 173 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1396 ساعت: 22:51