کودکانه های خیالم

ساخت وبلاگ
برای مراسم های شب جمعه پدرم اقوام در خانه مادر بزرگ جمع میشیم.

 برای یکی از شبهای جمعه مداح گرفتند

 مداح می خواند و اقوام گریه می کردند

من اما

 صداهایی دگر را هم می شنیدم

 صدای بازی بچه های فامیل(از سه تا شش سال) و قه قه شان و خنده شان

 یاد جمله ای از عیسی مسیح افتادم:

 نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگ‌تر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می‌گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگزبه ملکوت آسمان ره نمی‌یابید.» [۱]

 

چقدر حرف بزرگی بود که من در جمع گریان و حزنی که نوحه خوان میداد و خنده و قه قه بچه ها، داشتم فهم می کردمکلی مطلب پیرامون این سخن مسیح در ذهنم چرخید

 ولی مقاله صدیق قطبی جامع ترین حالت  آن چیزهاست که در ذهنم چرخید و خام اندیشانه بود

 پیشنهاد اکید دارم حتمن بخوانیدش:

بیا باز گردیم و کودک شویم

 

قبل ترها بیش تر کودک بودم

 تا این روزهایم

 این روزهایم

 شبیه مردی خاکستری پوشم که در آلوده تهران سیگار با سیگار روشن می کند و به دود دیزلی کامیون زباله نگاه می کند.

***

 یک ده روزی هست که بچه ها(م) (نمی دانم دیگر بچه ها صدا کنمشان یا بچه هام؟)

 ندیدمشان.

 و دچار گم شدگی معنا زندگی شده ام

 حفره ای در چرایی زندگیم پیش آمده گویی.

شاید آخر هفته هماهنگ کنم ببرم کوهشان

چه تعمتی بودند.

***

در مترو نشسته ام

 کودکی فال فروش( چهارساله می آید و بازیگوشانه کتابم را از دستم می کشد( شاید به این نیت که مرا توجه کن، کودکانه ام را)( کتاب پر طمطارق الفبای فلسفه بود در دستم)

 نمی توانم دیگر کتاب بخوانم

 بر عکس بقیه که با بازیگوشی های کودک اخمناک میشوند خنده گرمی تحویل می دهم و می رود

 فکر می کنم به کودکی خودم

این که در خانواده ای بسامان و در آرامش کامل رشد کردم

پدر و مادری بسیار مهربان داشتم

 آری پدری ، دوست داشتنی و بلد کار در تربیت.( دلم برای قطابی هایی( فندوقی هم گویند)که تو درس ریاضی ابتدایی گاهی میزد بابت بی دقتی هایم تنگ شده ، خیلی، خیلی...

و وقتی میرفتم سر کلاس معلم شاخ در می آورد که از کدام راه حل به جواب رسیده ام )

 دلم برای کوه رفتن با او تنگ شده

 قله رفتنمان

 دو نفری

 وسط برف

 و برگشت به خانه که مادرم بگوید بچه را تو سرما کجا برده بودی؟

 خیلی دلم تنگ شده.

...

از جمله اول دور شدم، به کودکی ام فکر می کردم

 به پدر برزگهایم و مادر بزرگهایم که چقدر مهربان بودند و هستند

 به آجانم که تا ما را میدید می گفت منیم بالام و بر زانوی خود می نشاند

 به ملوسم

 به حاجی بابام

 به مامان بزرگم

 این که از این بغل محبت به آن بغل محبت پر می کشیدم و خندان بودم، به سفره قدیم ملوس فکر می کنم که تا می بینمش یاد ماکارونی و آن گازماخ(ته دیگ) سرخش می افتم

 این که عمو ، دایی ، عمه، خاله داشته ام

 و از هر کدامشان مهری هدیه گرفته ام

 و در نهایت این سهیل اکنون شده ام

 و به کودکانی فکر می کنم که اینها را نخواهند داشت ، یا کمتر خواهند داشت، ناقص تر،

وآنگه چگونه در امر تربیت ،مهر را بگیرند ؟از که؟؟

و به کودک فال فروش فکر می کنم

 دنیای نامردیست.

 

 

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 205 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 11:13