روبروی خانه حاجی بابا، یک کوچه باریک هست که به کوچه پله ای معروف است. از مادرم میپرسم از کی اینجا بودید؟ « از چهل سال پیش بیشتر»
و همه کودکی ما هم با این کوچه گذشت. راه میان بر مان بود. حس جالبی داشت. کوچه ای که پله داشت.
یاد دیالوگی که مدتها پیش با حاجی بابا داشتم می افتم:
« میروی دهات ها و ده کوره ها به پیرمردها آنجا سر میزنی و اما به ما نه»
یک آخر هفته کوه نرفتم و به منزل آنها رفتم. از مسیر میانبر همیشگی. دیدم کوچه پله ای آخرین روزهای عمر خودش را سر میکند. آخرین خانه حیاط دار تخریب شده است و در حال ساختن ساختمانی چندین طبقه هستند. تا چندی دیگر کوچه پله ای،« کوچه ماشین رو» میشود و از بن بستی خارج میشود.
نوستالوژی « کوچه پله ای » ما هم به خاطرات میپیوندد. تا کی؟ تا چند؟
و این قانون بزرگ زندگی می ماند که « هیچ ثباتی در زندگی » وجود ندارد.
چرا؟
چون همه چیز کهنه میشود. چون عنصری به نام زمان را بشر ، دوازده هزار سال قبل، فهم کرد.
اگر به این مفهوم « هیچ ثباتی وجود ندارد» نزدیک بشویم، آن وقت است که بسیاری از مشکلات، حل خواهد شد. مشکلاتی که اینک خرد دیده خواهد شد و نه کلان. آن وقت است که فرصت زندگی را غنیمت خواهی دانست. آن وقت است که با خیام خواهی خواند:
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 190