الکی

ساخت وبلاگ
در شبانه تهران به کوهستان میزنیم و در برف و بورانی که همین تهران دارد به بالا رفته و خود را به کلبه می رسانیم. اکنون در جای امنی هستیم. باد خشمگین دیگر تنه اش را به ما نمیزند. به دیوار و در کلبه میخورد. علاالدین را روشن کرده  و شام و چای‌ خود را برپا میداریم و پس از آن شروع به نیما خوانی میکنیم. شعر بلند افسانه اش را.
ساعتها در این برف و بورانی که مردم شهر اصلا حسش نکردند برف کوبیدی، باد کوبیده شدی تا افسانه خوانی کنی؟

حافظا ! این چه کَید و دروغیست
کز زبان می و جام و ساقی ست ؟
نالی ار تا ابد ، باورم نیست
که بر آن عشق بازی که باقی ست
من بر آن عاشقم که رونده است
در شگفتم ! من و تو که هستیم ؟
وز کدامین خُم کهنه مستیم ؟
ای بسا قید ها که شکستیم
باز از قید وهمی نرستیم...

یکی از لذیذ ترین شعرخوانی هایم بود.
###
مادر با دختر سه چهار ساله اش وارد مغازه شدست و بچه حس تنهایی میکند و نمی‌گذارد مادرش در حرافی خود غرق شود و از آن لذت برد!
 به دخترک میگویم از آن فرفرها بیار و  برایش می‌چرخانم. میگوید من هم میتوانم و شروع به چرخیدن میکند.
کودک، بقدری راحت و آسان با فرفره هم ذات پنداری کرد که گویی خود، اوست. جانپنداری اشیا برای این کودک نوعی حقیقت بود.
شب هنگام که بر روی دوچرخه به این موضوع فکر میکردم  و برایم جالب آمده بود، بعد از دقایقی دیدم مسیر همیشگی را رکاب نمیزنم، وَرجه وُرجه میکنم از لای ماشین های پارک شده لایی میکشم، مسیر های ناهموار را میروم از لای میله ها در پیاده رو ها راهم را کج میکنم، احتمالأ فرفره شدن دخترک مرا هم فرفره گون کرده بود. دیگر اکنون مجبور بودم به مسیرم دوباره «فکر» کنم و ارزیابی کنم مسیر جدید و دنده عوض کنم، از آن مسیر روتین که لازم نبود فکر کنم کدام دنده؟ مجبور به فکر کردن شده  در مسیر روتین  به خیالاتم راه می دادم و اکنون از آن فاصله گرفته بودم. مسیر من همه سربالایی است و به انتخاب خودم میتوانم گاهی شیبهایی با زاویه باز تر انتخاب کنم. وقتی از این مسیر رفتم صدای قام قام هم دراوردم و از خودم خنده ام گرفت. چرا اینگونه شدم؟ در همذات پنداری کودک و فرفره باید جست. فکر کنم شاعران هم برای تشبیه های خود، کودکانه میشدند. مثلاً این بیت را دقت کنیم:

تشنه خون زمین است فلک وین «مه نو»
«کهنه داسی» است که بس کشته درود ای ساقی

###
بهش میگم میای بریم کوه؟ بدنی عضلانی دارد، پاسخ می‌دهد: با فلسفه کوه رفتن مشکل دارم، که چی بری بالا و بعدش بیای پایین.
میگم عین فلسفه زندگی. فلسفه هر روزه
در فکر فرو رفت.
 هر چقدر کوه الکی که زندگی.
هر چقدر زندگی الکی که کوه
###
گفتگو می‌کردیم. گفت:« در ختم بابات در مسجد که بودیم، حدس میزدم کدام ها اقوام نزدیکت باشند. برام جالب بود، شخصیتهایی که سالها در وبلاگت  گاهی می نوشتی اکنون جلو چشمم بودند، گویی آشنایانم هستند»
حس غریبی دارد شخصیتهای داستانی را به ناگاه زنده در کنار خود بیابی. این را فقط یک کتاب باز متوجه میشود

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 197 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 10:32