خود ترس

ساخت وبلاگ
دو _ سه بامداد بود که تماس گرفت. افکار خودکشی داشت. کلام را به تاریخچه زندگی اش کشاندم.

 

«: مادرم سه سال پیش خودسوزی کرد و پدرم شش ماه پیش مرد و من خودم را بابت مرگ مادرم گناه کار میدانم چرا که در کودکی ام هم یکبار با وایتکس خودکشی کرد و اما زنده ماند و همه کودکی ام هنگام تحصیل ترس داشتم بعد از زنگ پایان مدرسه با ورود به خانه با تصویر جنازه مادرم رو به رو شوم».

انسان با فرهنگی به گوش و ذهنم می‌رسید. در طول این سالها روانشناس و روانپزشک رفته بود و خودش را برای سر بزنگاه هایی این چنین تا حدودی آماده کرده بود.

 

یادم به دو کتاب « من پیش از تو» و « من پس از تو» رفت. در نوشتار پیرامون آن کتاب بیان کردم موقعیت خودم را نسبت به « اتانازی» و قبل و بعد آن.

اما« این من» را گویی می‌شود گونه ای دیگر هم دید:

«این من» همان فرد انتحار کننده است. «منِ »مسئول نسبت به تو هستم. تو یا همان دیگری، که ممکن است تا سالها بعد از نبودم در خیال  « تو_ دیگری» کِش پیدا کنم. واقعاً برای مسئولیت خودمان با دیگری تا مرزهای خیال دیگری،  آن جا که دیگر بی مرز است( خیال) باید در نظر گرفت. انسان محکوم به مسئول بودن در قبال دیگریست و حق انتخاب هایش در این است که این مسئولیت را آیا گسترش دهد یا نه.

وقتی کلام را به خاطره کودکی و وایتکس خوردن مادرش در دوران مدرسه کشاندم، او را با یک سوال تنها گذاشتم:

 پس رابطه تو با فرزندت را «اگر اینگونه نباشی» چگونه شکل خواهی داد؟

«: دقیقا به همین خاطر زنگ زدم».

ما مسئولیم حتی نسبت به افکار سالهای بعد فردی که خود را آگاهانه به او گره زدیم. تا کجا؟

 تا رسیدن « تو_ دیگری» به یک استقلال نسبی فکری _اندیشه ای .

 

###

 نرسیده به سحرگاه بود که مردی که از صدایش دل نگرانی موج میزد زنگ زد  و مشکلی مشابه نوشتار قبلی داشت. در راه درمانگاه بود و گفت تا دقایقی دیگر به آن‌جا خواهم رسید.

 

 چیزی که  ذهنم را به خود مشغول کرد، آن صدای ترسیده اش بود.

از کی ترسیده بود؟

از «خودش»

 از کی فرار میکرد؟

از «خودش».

دشمن «خودش» که به نیستی فرا میخواندش که بود؟

«خودش».

صدای ترسیده اش همه اینها را داشت و نمیدانست دشمنش، آن که از او ترسیده را با «خودش» در حال انتقال با «خودش» است.

همان طور که بدن «خودش» با «خودش» دشمن می‌شود و نام آن را، پزشکان سرطان گذارده اند، گاهی روان هم این چنین میشود. چه باید کرد؟ 

به خود همیشه مشکوک بود. هیچ گاه همیشه صد در صدی حق را به خود نداد، نسبی نگاه کردن را به او آموخت. از زاویه ای دیگر نگاه کردن را همچنین.

پس آنگاه خود، اینقدر قوی و قدرتمند نخواهد بود که اگر هم شورید بتواند این چنین پر مایه و قوی باشد.

چگونه این نگاه نسبی را به او آموخت:

 در مواجهه با افکار و اندیشه دیگری.

 این دیگری میتواند فرد باشد، اندیشه فرد باشد،اثر هنری باشد، فیلم یا تاتر باشد، کتاب باشد. در این مواجه « خود» با اندیشه و نگاه دیگر آشنا میشود و دیگر همان «خود» سابق نخواهد بود و این نو شدن تا به انتها تا به لحظه در آستانه شدن ادامه خواهد یافت.

و یک قدم دوم این مواجه دارد:

«««گفتگو »»»پیرامون این مواجه تا آن نگاه و اندیشه، روشن و عیان شود.

 

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 173 تاريخ : سه شنبه 23 بهمن 1397 ساعت: 10:32