پشت موتور بود که زنگ زد، از خودش بسیار ترسیده بود.
با مقاومت بسیار موتور را کشیده بود کنار تا بر وسوسه کشتن خودش و انداختن زیر کامیون ها غلبه کند.
داد زده بود میخواهم خودم را بکشم و فردی شماره ما را به او داده بود
از خودش سخت ترسیده بود. صدای کسی که از خودش ترسیده است، صدایی خاصی است. یک نوع ترس باورنکردنی.
انگار که از مورد اعتمادترین فرد زندگیت، سخت ترین ضربه زندگی را خورده باشی.
به حرف گرفتمش. گفت زنش را زده، قفل منزل را عوض کرده و او را حبس کرده است و الان امکان دارد خودش را بکشد و یا برود خانه، یا او و یا خودش را بکشد.
چرا؟ پرسیدمش.
زنش را بسیار دوست دارد و یک بچه سه ساله دارند.خودش پنجاه و زنش چهل دارد. خود بیمار اعصاب و روان است و داروهای آرامش بخش مصرف میکند. موتوری است و وضعیت زندگی فقیرانه ای دارند. شب قبل خانمش به او گفته پنج هفته است که حامله است و او بهم ریخته است. میگفت زنم گولم زده است. ما قرار داشتیم دیگر بچه دار نشویم. اما او، زیر قولش زده و با رندی از او بچه گرفته است. همان که زنش گفته، او با استرس و اظطراب بسیار گفته ما باید بچه را بندازیم و زنش قبول نکرده و پس مرد او را تا توانسته زده است.
و صبح نیز مغزی قفل خانه را عوض کرده تا زن، جایی نرود و در دسترس او باشد.
میگفت من شرایط روحی و روانی و مالی فرزند دوم را ندارم. حتی تحمل صدای فرزند اول را هم.
به او حق میدادم، فقر، سن بالا، روان ناپایدار و..
به زن هم ا
او مادر است و پر از هورمون های مادرانه، حالا بگویی بچه را بیندازد؟
در حالیکه عرف و شرع و قانون و طبیعت و طبیعت بدنش، از رفتار و حرف تو حمایت میکند.
اخرهای صحبت و شارژ گوشی اش بود. بیقرار شده بود و بلند بلند گریه میکرد.
گویی برای خودش سوگواری میکرد. فرصت رسیدن به اورژانس روانپزشکی هم نداشت. فقط میگفت الان نجاتم دهید.آدرس نزدیکترین مرکزمان را به او دادم تا به آنجا مراجعه کند و به کمک آنها به اورژانس روانپزشکی مراجعت کند.
این صدایی از زیر پوست شهر بود که میشنیدم. صدایی که در عمق تاریخ و تکامل و طبیعت انسان ایرانی ریشه داشت
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 195