اجازه میفرمائید گاهی خواب شما را ببینم

ساخت وبلاگ

کتاب داستان اجازه میفرمائید گاهی خواب شما را ببینم
 نوشته محمد صالح علا
نشر پوینده

داستان آخرینش را که میخوانم، کتاب را می‌بندم و در صندلی هندی که نشسته ام، لمیده میشوم با خودم میگم، ای کاش در پشت خط ۱۲۳ که هستم برای فردی که تماس گرفته و موضوع سخنش به داستان ارتباط دارد و میتواند کمکش کند یا موضوع سخنمان را در ریل درست می اندازد، روخوانی میکردم.
شاید این روش را یکبار امتحان کنم. فکر خوبی بود.

کتاب شیرین و بامزه ای بود. همچون چایی قند پهلو.
جمله ها و جمله بندی های نو و مبتکرانه ای داشت که چند نمونه از آن ها را در اینجا می آورم.
« ... چقدر حرف میزند، حق با دکتر خانجانی است: انسان بدون رویا پر حرف می‌شود»

انصافا جمله پر مغز و اندیشه ای بود. آدمی که نتواند در خیال خود اسبی بدواند، بر گوش مردم سوار میشود.
داستان هیچ کاری با آدمی نکند، اسب خیال آدمی را سیراب میکند.
« دل دَوانی میکنم»
انصافا اصطلاح قشنگ و زیبایی برای لحظات عاشقی یا احساسی یا عاطفیست.

«انسان بدون آسمان، سرگردان است»
صبح ها که در پارک و حجم پری از آسمان که از شاخ و برگ درختان بیرون زده و هیچ ساختمانی نیست که آن را بپوشاند می‌دوم با خودم می اندیشیدم، مردمی که آسمان نمیبینند، چگونه اند؟ که این جمله قشنگ را در کتاب صالح اعلا یافتم.

« مثل کسانی که دهانشان را گُم کرده اند سکوت کرده بود»

الان متوجه  می‌شوم آن زمانهایی که بعد از شیفت است و ساعتها سکوت میکنم، از بیخوابی و خستگی نیست. دهانم را گم کرده ام.

« از خودم میپرسم اگر کسی در خواب بمیرد، او از کجا میفهمد که مرده است، یا اینکه، خواب است و (دارد) خواب میبیند»

یعنی خدایی سئوالی از این منطقی تر و شاعرانه تر نمیشد کرد؟

« مهتاب سرگرم چریدن علف هاست»
باید صعود شبانه در کوهستان کرده باشی تا نشستن این جمله بر جانت را فهم کنی.

این کتاب را دوست عزیزی که مطالب پرچنان و بخصوص مطلب های قسمت دار، تابستان را دوست دارم را خوانده بود از بابت یکی از داستانهای این مجموعه که نامش «تابستان جان است» پیشنهاد داده بود و انصافا غنی و بجا و متناسب با حال و هوای نویسنده و متن نوشته شده ام بود با سپاس از خواننده جان.
( قسمتی از این داستان را خوانش کرده ام که در روزهای آتی در کانال قرار میدهم)

داستان آخر را خوانده ام، هوای اعتدالی مهر ماه و دم دمای غروب آفتاب است. میروم برای خودم چای دم شده ایرانی میریزم. عاشق گس شدگی دهان پس از نوشیدن چای ایرانی هستم.
بیرون دکان رفته استکان چای را در دستم گرفته و به بوته ای که در زیر ویترین مغازه است و به گل نشسته نگاه میکنم. 
از پسآب شستن برنج های ناهار، آبش داده ام.
همسایه مان از کنارم رد میشود، میگوید: با هوا داری حال می‌کنی؟ با لبخندی از شوق با سر اشاره ای میکنم و میگویم: ببین به گل نشسته است. ده سالی هست مغازه دار بالا سر همین بوته است. باورش نمیشد. تا به حال گل این بوته را ندیده بود.
در حضور گل‌های این بوته چایم را خورت میکشم.
حیف نامش را نمیدانم.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 188 تاريخ : سه شنبه 30 مهر 1398 ساعت: 3:01