داستان های من و‌چنبر

ساخت وبلاگ

داستان نیلوبلاگهای من و چنبر


جمعه است و سوار چنبر هستم که، یادم می افته که ورود دوچرخه به مترو آزاد است. پس متناسب با این موقعیت، قرارهایم را تنظیم مجدد میکنم.

برای اول بار است که با دوچرخه وارد مترو میشوم.
 اگر خواستید این کنید این موارد احتمالاً کمکتان خواهد کرد:
۱. هنگام سوار شدن بر پله برقی به سمت پایین، در پله ای که چرخ جلو قرار دارد ایستاده و پاها نزدیک چرخ باشد.  چند ثانیه بعد، هنگامی که تمام دوچرخه بر روی پله برقی قرار گرفت ترمز عقب حتماً گرفته شود تا دوچرخه فیکس بماند. 
۲. حتما از مسئول کنترل بلیط بخواهید که درب پهنی که در ورودی ها هست را برای شما بگشاید. همکاری خیلی خوب و همراهی دلپذیری دارند.
۳. هنگام سوار شدن بر پله برقی به سمت بالا ، دو پله عقب تر از چرخ جلو ایستاده و فرمان را کج کرده تا در پله فیکس شود. بهتر است برای کنترل بیشتر یکی از ترمزها نیز گرفته شود. برای فیکس شدن دوچرخه اجازه دهید، ابتدا پنج تا ده سانتی متر دوچرخه به عقب آمده تا چرخ عقب بر روی پله بنشیند و در هوا نباشد.

سوار قطار شدم. تقریباً اکثر مسافران چشم بر من دوختند. دخترکی فال فروش نزدم آمد و گفت این را چرا به دوچرخه ات زدی؟
به تُپلک اشاره میکرد.
گفتم تا خوشگل شِ.
خوشگل شده؟
سر تکان داد به معنای آری.
ادامه حرف را پی گرفتم: از تو خیابان پیداش کردم.
چشم گشاد کرد.
رفت جلوتر و دوباره برگشت و بهم گفت:
بهش گل بچسبونی هم خوشگل تر میشود.


یکی از دردناک ترین لحظات من در مترو هنگام مواجه شدن با کودکان فال فروش و گداست.
اینکه چه برخوردی از جهت آنکه خیر سرت مددکار هستی و سالها با این کودکان هم بودی و.. دارم
 بی تفاوت باشم. بی خیال باشم. با خیال باشم، پس چه کنم؟ تقریباً همیشه گیر مسئله هستم.

اما این‌بار به لطف دوچرخه و تپلک یک گفتگو ناب انسانی داشتم. انسان در برابر انسان، مواجه انسان با انسان. لذت بخش بود و لحظاتی عزیز را برایم رغم زد.

پیشنهاد اکید دارم
 با خانواده، در یک جمعه، تلفیق دوچرخه_ مترو، شرق تا غرب، شمال تا جنوب تهران را  گز کنید. به دیدار اقوام رفته و لذتی ناب را در خود ، خانواده، اقوام و شهرمان پخش کنید.
و بر بنزین گران شده برای لحظاتی برای یک روز حتی، بخندید.
 یک چیز یواشکی بگویم که: ( دوچرخه سواری، مُسری است و قابلیت سرایت به دیگری دارد)


@parrchenan

صبح شدست و با صدای رعد و برق از خواب بیدار میشوم. شش و نیم صبح است. به خودم نهیب می زنم که: باید بروی  در پارک بدوی.
صدای برخورد تند قطره های باران با شیروانی پاسیو ، مرا متوجه این امر میسازد که داستان نیلوبلاگ دویدن امروزم به این سادگی ها نخواهد بود.
صدای باران قطع میشود و  «ایولی» در دل آواز میدهم.
لباس زمستانه می‌پوشم تا  حسن استفاده کرده و در این موقعیت بند آمدن باران سوار دوچرخه شده و خود را به پارک برسانم. با دو سه دور دویدن، بدنم هم داغ میشود و سرما و خیسی احتمالی را میتوانم رد کنم.
لباس مناسب سرما و باران، پوشیده و دوچرخه بدست بیرون می آییم که میبینم همه جا سفید شده، کمتر از نیم ساعت، برف زیادی نشسته است.
 در واقع قطع شدن صدای شیروانی به خاطر تبدیل شدن باران به برف بود، 
فضای کوچه سکوت مطلق بود. برف خاصیت عجیبی در ایجاد سکوت دارد. صدا خفه کن است، گویی.
در برف سوار چنبر میشوم. ماشین ها سرسره بازی می‌کنند و در شیب تند خیابان دربند در چاله و جوی می افتند و خسارت های جدی می‌بینند.
چرخ های چنبر را به تازگی عوض کرده ام و گوشت و عاج خوبی دارد. چرخ جلویش، شبیه چرخ تراکتور است. پهن ترین تاتیری که تا به حال به خود دیده را برایش انداخته ام. و همین، عاملی میشود که سُر نرود. در برف بکسوات نکند.
به پارک ملت که میرسم، برف زیادی رویم نشسته است و بدنم بشدت سرد شده است.  انگشتان پاهایم دردناک شدست و حسی ندارند. امکان دویدن نیست، پس خودم را به سر کار می‌رسانم. هات چاکلتی خورده و در جلوی بخاری بزرگ اداره خودم را گرم میکنم.
پیاده بیرون می زنم.
پیرمردی دست فروش نشسته و دستفروشی می‌کند.
سرمای رسوخ کرده بر بدنش را کاملاً درک میکنم.
چرا که لحظاتی پیش خود در چنین حالی بودم. کرختی سرما، لاجونم کرده بود. من امید گرما داشتم اما او... احتمالاً نه.

پیشنهادی دارم:
اگر امروز بیرون رفتنی هستیم، فلاسک آبجوش و چند عدد لیوان کاغذی و هات چاکلت ،نسکافه و از این شمول با خود همراه کرده و برای لحظاتی گرما بر چنین انسان هایی، بر همان پلیس راهنمایی و رانندگی، بر همان مامور شهرداری که شن میپاشد، بر همان دست فروش، بر هر که سرما بر او غالب شده، لیوانی نوشیدنی گرم، دهش( نذر) کنیم.
و شما را با حکایتی از عطار که در کانال سهند ایرانمهر خواندم بدرود میگویم:

‍ در سفری بودم، صحرا پربرف بود، و گبری را دیدم دامن در سرافگنده و از صحرای برف می‌رُفت و ارزن می‌پاشید. ذالنون گفت: ای دهقان! چه دانه می‌پاشی؟
گفت: مرغکان چینه نیابند. دانه می‌پاشم تا این تخم به برآید و خدای بر من رحمت کند.
گفتم: دانه ای که بیگانه پاشد - از گبری- نپذیرد.
گفت: اگر نپذیرد، بیند آنچه می‌کنم؟
گفتم: بیند.
گفت: مرا این بس باشد...
ذوالنون از آن سخن در شور شد. گفت: خداوندا! بهشتی به مشت ارزن به گبری چهل ساله ارزان می‌فروشی؟
هاتفی آواز داد: که حق تعالی هرکه را خواند، نه به علت خواند، و هرکه را راند نه به علت راند. تو ای ذوالنون! فارغ باش که کار انفعال لمایرید با قیاس عقل تو راست نیوفتد!
@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 226 تاريخ : دوشنبه 4 آذر 1398 ساعت: 19:21