کارفرمای یکی از بچه ها بهم زنگ زد:
آقا این چرا یهو اینجوری شده، نمیفهممش. عجیب غریب شده، خوب بود ها. اما یهو اینجوری شده.
هفته پیش از باخت در قماری که کرده بود خشمگین شد، گوشی سه میلیونی اش را به دیوار کوبید و نابودش کرد.
این هفته میگم فلانی کجاست؟ میگن بردیمش بیمارستان، چرا؟ آقا از موضوعی ناراحت شده و مشت کوبیده به دیوار و دستش شکسته. قرار بود عمل شود، اما در آخر دکتر گفته نیاز نیست و به گچ بسنده کرده اند.
میگفت اولتیماتوم آخر را بهش داده و خواسته مرا هم در جریان بگذارد که چرا که من او را بهش معرفی کرده بودم.
با او تماس گرفتم، و بلافاصله قطع کردم.
نیاز داشتم بیشتر فکر کنم. اول سناریو های موجود در ذهنم را بررسی کردم:
_ چه مرگت شده؟
_ دیونه شدی؟
_ آخه چرااا؟
_ فلانی جان، سلام. چه خبر؟ کارفرمای زنگ زده بود، چه شده ای عزیز.
دیدم آخرین سناریو، حسی از همدلی دارد و از موضع بالا به پایین، کارفرما، کارگر، نیست.
دوباره تماس گرفتم و چنین سناریوی را جلو رفتم. حسی از هم دلی، آگاه سازی و خود را جای او گذاشتن و او را وادار کردم، جای کارفرما بودن.
در نهایت تصمیم بر این شد که اولویت اول اش، رفتن نزد روانپزشک و روانشناس باشد که من آنها را برایش فراهم کنم.
اما نتیجه:
وقتی قیمت زمین در تهران گران شد، مردم به سمت حومه تهران رفته و در نتیجه قیمت آن مناطق هم گران شد.
این پسر ما، نزدیک به ده سال، از حلقوم خودش زده، در بانکی پس انداز کرده که بتواند وام بگیرد و در آن مناطق خانه بخرد.
بانک نیز اعلام کرده، آن مناطق، نصف وامی که وعده داده بود، تعلق میگیرد. هم وامش نصف شده و هم خانه، گران شده،
عملا تلاش هایش به نقطه صفر کلوین رسیده است.
پس به خود زنی میرسد.
در جریان آبان خونین نود و هشت، ملت حسی چون او داشت، اینکه به قول دولت اعتماد کردیم و در خانه های اقماری مسکن مهر و شهرک ها رفتند اما محل کارشان تهران ماند، اما دولت نارو زد و امکان رفت و آمد از خانه تا محل کارشان را هم از شان سلب کرد، پس خودزنی کردند. بانک و شورای شهر محله خود، را آتش زدند.
و
اما کارفرما و تعجبش،
اگر در فضایی منطقی به ماجرا ی این پسر بنگریم، رفتار بسیار عجیبی، کرده است، اما اگر از منظری دیگر به آن بنگریم،
شاید با او همدلی کنیم، حتی در آسیب زدن به خود.
اجازه دهید قسمتی از کتاب، زندگی پنهان ذهن، نوشته ماریان سیگمان را در اینجا بیاورم:
«... بنابراین تجربههای اجتماعی متفاوت مغزهای کاملاً متمایز ای پدید می آورند هر نوازشی هر کلمه ای هر تصویری ردی از خود بر مغز می گذارد این اثرها مغز را تغییر میدهند و همواره با آن شیوه واکنش شخص به چیزها آمادگی او در برقراری ارتباط با دیگران امیال آرزوها و رویاهایش را دگرگون می کند به عبارت دیگر شرایط اجتماعی مغز را تغییر میدهد د و این تغییر به نوبه خود ما را به عنوان موجودی اجتماعی تعریف می کند...»*
حال کودکی و فضای رشد یافتن او در بهزیستی، خانواده نابه سامان، و ... عملا ساختار ذهنی متفاوتی از او میسازد.
یک نظریه جامعهشناسی هست که مدعی است، اصولاً طبقات نمیتوانند درکی مشترک از چیزی داشته باشند. چرا که حتی یک واژه مشترک، به دو معنای متفاوت در اذهان دو طبقه، فهم میشود. احتمالاً توضیح زیست شناسی و شیمیایی این نظریه اینگونه میباشد.
ما با جبری ویرانگر طرف هستیم، که حتی امکان حیرت از رفتار فردی دیگر و حتی خودمان را میگیرد. و میشود این ضرب المثل : از هیچ کس( حتی خودت) هیچ چیز توقع نداشته باش.
*صفحه 65، ماریانو سیگمان، دانشمند فیزیک خوانده و پیشرو در اعصاب شناختی یادگیری است.
@parrchenan
پاییز است
قلبم
مثلِ برگی
در حالِ کنده شدن..
#رسول_یونان
@parrchenan
رفتی و اشک غم میرود از دیدهام بی تو به دامن...
مانده چون سایهها درهم و نا آشنا یاد تو با من...
برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 169