فصل های مقدس و قله پرسون

ساخت وبلاگ
 

بعد از مدتها کوه و قله رفتم.  با آلاله ای ها و دوستان چندین ساله.

قله پرسون را از یال زمستانه صعود کردیم که نیم نگاهی به صعود زمستانه آن داشته باشیم.

 مزه ای خاص داشت. احمد آقا پرتوان ،در قله ما را خربزه ای مهمان کرد. امیر برای صعود تابستان طالبی آورده بود. آقا فرهاد بود و شوخی های معمولمان و پارسا که کنکور داده است و رها بود  و داشت  برای گواهینامه اقدام میکرد.

 گذر عمر را ببین:

 یاد اولین برنامه خودم با پارسا افتادم.

 در کویر بودیم و او کودکی  پنج یا شش ساله بود و اینک او جوان برومندی است.

 امیدوارم در برنامه  و کوه های آینده پیش رویش موفق باشد و البته در شرایط جدیمان دوستی هامان را تحکیم تر کنیم.

دشت هویج یا گرچال آنی نیست که در سالهای دور می دیدی. سبز تر است و درخت کاری شده.

 و البته جمعیت شاسی بلند سوار که دوست دارند ماشین هایشان را امتحان کنند. زمان های دور ما

فقط آدم ها و چهارپایان می توانستند به گرچال برسند.

با تشکر از همه دوستانم که اجازه دادند در برنامه حضور پیدا کنم.

 

***

اول وقت می رسم شیفت.

 پسرک سر کار نرفته.

 و باز خطی در بدن یکی از فرزندانم.

 می گم چرا؟

 میگه آقا:

 چرا من باید بدبخت باشم چرا اون( دیگری از فرزندان را نشان میدهد) اون( دیگری را نشان میدهد) با پرتاب محکم دست به سمتش.

اون دنیا از خدا می پرسم( کمی مکس می کند)

 چرا ما را بدبخت آورد به این دنیا و اون پسرک تو خونه را نه.

 می پرسم ازش.

 بغضی و خشمی در صداش بود .

 

اگر قرار بود آن لحظه یک نفر خدا شناس  را،

کسی که با همه وجود خدا را باور دارد

معرفی کنم. این پسر بود.

 چنان پرسش و پاسخش از خدا را تصویر کرده بود  در ذهن که هیچ شکی در وجودش نبود.

او خواهد پرسید.

 آری او خواهد پرسید.

 ای کاش منظره و تصویری که در ذهنش در برابر خدا قرار گرفته را میشد ببینم.

 کاش نورونهای عصبی بودم.

***

می پرسم از پسرک که صاحب کارت خوبه؟ هفته پیش باهاش رله شده بودی.

 میگه یه جوریه.

 پولداره

 داره با هواپیما میره مشهد.

مرز و تعریف پولداری را از زبان یکی  از آدم های روی زمین فهمیدم.

 

فکر می کنم به شکل گیری فرایند نظریه ها و اقدامات عملی 

زندگی بی طبقه یا اشتراکی در طول تاریخ.

 از مانی تا مارکس.

 و به فیش های حقوقی و به این خط شدید نابرابری امروز مان

***

در مترو تاتر شهر هستیم

و بازارچه زیر خیابانش.

همین گونه چرخ می خوریم تا میرسم جلو یک کتاب

 

 حس یک طرفه

 

کتاب انگاری به خودش می کشید مرا

 از فروشنده که خانمی بود که روی ویلچر نشسته بود ، همراهم پرسید کتاب نوشته شماست؟

 و ایشون گفت آری.

( چند روز پیش خبر قتل معلولین را در ژاپن خوانده بودم و عمیقا ناراحت بودم)

و کتاب را خریدیم

 اشعاری از مهتاب ناظری.

و در پارک دانشجو می خوانیم

مدتها بود شعری اینگونه بهم نچسبیده بود

 

 

ایستاده ام

آبان وار

 به تمنای فرودین حضورت

تا اردیبهشت نگاه

معجزه ای مرداد گونه کند

بهمنِ دستانم را

 و من ایمان بیاورم

 به فصل های مقدس

 

 

سرمای دستانتان را در زمستان به خاطر بیاورید

 تا لذت این شعر را درک کنید

 

 

 

 تو

 برای من

 حسرت بودی

 آرزوی شدی

 و اکنون دست یافتنی

کاش تمام تکامل ها

 مسیر تو تا من را

 می پیمودند

 

 

 و ذهنت سالها درگیر تکامل و داروین باشد

 و شخصی فرایند عشق را از طریق داروین شاعرانه کند

 

 ممنون مهتاب گلی( یکی از همکاراشون اینگونه خطابشون کردند) و من جسارت می کنم و اینگونه مینویسمش

 

 تقصیر تو نیست

 دل من کم طاقت است

 رویت را بر می گردانی

دلم می شکند

 میگیرد می لرزد

نکند نگاهم نکنی باز

به من حق بده

 تو این چنین خوبی و من

 این چنین تو را عاشقم

تکرار می کند

 این حس را

نگاه و لب و احساسم

 

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 217 تاريخ : سه شنبه 16 شهريور 1395 ساعت: 21:26