امضا

ساخت وبلاگ

به گمانم دیروز ، فضای عمومی جامعه دوباره حساسیت های خود را نسبت به اعتراضات به نقطه بالایی رساند. نکته قابل توجه این بود که طبق مشاهده های میدانی ام بیش از نصف دکان های سطح شهر در معابر اصلی تعطیل بودند.

باری

آخرین امضای استعفایم را از مسیولین سازمان گرفتم و از ساختمان اصلی بیرون زدم.

روز تولدم بود، تا حدودی حسی از غم مرا همراهی میکرد.

گاهی آن زمان که در جوانی در سازمان بودم و خام اندیش و تلاشهایم را می‌دیدم به این گمان بسیار باطل می افتادم اگر من نباشم سرنوشت بچه ها، سرنوشت پرونده ها ... چه میشود.

اما به واقع می‌شد نبود و هیچ اتفاق خاصی نیفتد.

بر روی چنبر هستم و در هوای کثیف تهران در حال سر خوردن به ته شهرم.

در این اندیشه که به سازمانی درآمدم و دربیامدم و این « در» چه مقدار شبیه زندگی است. مثل هزاران هزاران انسانی که در طول تاریخ برای حاکمان کار کردند و رفتند( در آمدند و در بیامدند). مثل میلیارد های انسانی که آمدند (به زندگی) و مردند. هستی ما را به هیچ مطلق گرفته است و ما در این گمانیم که برای هستی مهم ایم. در معنابافی هایمان برای زندگی برای خود جایی، هدفی، شخصیتی در طول هست ها قرار میدهم کاملاً عبس. قصه های خود را باور میکنیم در حالیکه یادم می‌رود اینها قصه هستند.

این شاید بزرگترین درس تجربه زیستن باشد که اگر همگان، نگاهمان اینگونه بود این مقدار ظلم و ستمی و رنج در حق دیگری اصولاً ممکن نمیشد.

آخرین امضا به من مهمترین درس را داد که الکی «خودجدی‌بودن‌مکن» سهیل.

پی نوشت

۱.آخرین امضا آخرین طبقه و حراست است بالاتر از طبقه مدیر حتی. و این برای من نشانه ای و استعاره ای شد از این که برای حاکمیت تعهد ( حراست به عنوان امینان حاکمیت) مهمتر از تخصص( اگر واقعاً مدیر فردی متخصص باشد) است.

۲. در اعتراضات و مشاهده هایم، گاهی بغضم میترکید از این مقدار شجاعت. لازم به ذکر است که خودم را حدوداً فردی شجاع میدانم یا در واقع به گمانم ترسو نیستم. اما زنان و مردانی را دیدم که در انبوه پلیس های پر هیبت شعار می‌دادند. شعارهای سنگین.

۳. در ترافیک ناشی از اعتراض ها با چنبر پشت چراغ ایستاده بودم و همچین عجله ای هم نداشتم که سریع حرکت کنم. پلیس نسبتا جوان و خوش هیکلی که موهای بور و چشمانی روشن با ته ریش آنکارد شده داشت، سه بار به دو دختر بچه شانزده هفده ساله که موهایشان را بالای سر پیچیده و ماسک زده بودند و دور و بر این پلیس ها می‌چرخیدند تذکر داد که برو خانم. برای خودت دردسر درست نکن...

اگر بگم دلم برای آقای پلیس سوخت خیلی بدم؟

یک مهارت که گمان میکنم دارم، هر لحظه و هر جا خودم را در حال و مکان و موقعیت قرار می دهم. حتی جای اشیا مثلا درخت، یا حیوانات مثلا تیله( گربه خانگی مان) و به آنی صدها خط قصه در خیالم شکل می‌گیرد. خودم را جای آن پلیس گذاشتم و از این رو دلم برایش سوخت

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 97 تاريخ : جمعه 27 آبان 1401 ساعت: 10:22