یلدا

ساخت وبلاگ

پرچنان:

در گستره تاریخ گاهی بیشمار انسان ها به دنبال معجزه هستند. مرده ای به انفاسی زنده شود، رودی شکاف بردارد یا بیماری شفا یابد یا چاهی نامه بخواند...

من نیز به دنبال معجزه هستم، اما معجزتی این جهانی. رخصتی می طلبم تا این طلب را با اشاره به رویدادی بیان کنم:.

شب چله یا همان شب یلدا است و اندکی از همه در خانه کلان ترین مان جمعیم.

شب چله، به گمانم جشن خوردن است، ریزه خواری از هر چیز. نه اینکه چون جشن پاک مسیحیان یک بوقلمون ببلعی یا چون عید قربان چهارپایی ذبح کنی و تناول کنی، از جنس دم دستی ها و ریزه ها و ریزه خواری ها، دانه دانه انار ، دانه دانه تخمه ها و مغزها، دانه ای چند شلغم های نقلی، بُرشی از تکه خوراکی و قاشق قاشق آشی...

بعد از این رسومات مألوف، به نیت و حافظ خوانی و حافظ بازی رسیدیم که اینجا معجزتی که میخواهم بیام کنم اتفاق افتاد.

با توجه به آنکه نسبت به دیگر اقوام کمی بهتر میتوانم اشعار را بخوانم یا رو داری بیشتری دارم و از خواندن و اشتباه خواندن کمتر می‌هراسم خواندن غزل هایی که دیگران نیت میکردند و کتاب می‌گشودند با من بود.

نفر دوم جمع کتاب را گشود.

سالهای دور در شب یلدا دیوان حافظ نمیبردم می‌گفتم در هر گوشی اینترنتی هست و امکان نصب یک دیوان. اما کتاب گشودن چیزی دگر دارد تو همزمان چند غزل و حال و هوای آن را با نگاهی در میربایی و اگر بتوانی میتوانی با شخصیت صاحب نیت همساز کنی، و آنگاه می‌نشیند سر جای خود چون قطعه پازلی.

دیوان را گشودم و چشمم به غزلِ با بیت معروف شکری با شکایت و نکته دانی عشقی افتاد.

قبل از خوانش غزل گفتم اصلا حافظ این غزل را برای تو سروده است باور نمیکنی گوش فرا ده

به بیت دوم که رسیدم:

بی مُزد بود و منت! هر خدمتی که کردم!! یارب! مَبــاد کَس را، مخـدوم بی عنایت

چشمه ای از چشمانم جاری شد. گویی که خصلتی از جنس مداحان داشته باشم، بیت را ول نکردم، چند باره این بیت را تکرار میکردم و های های میگفتم ( اینجاش را در دل میکفتم، به تقلید از مداحان) و به قول بچه هیئتی ها مجلس داغ بود.

برای دیگران هم متناسب با تاریخچه و روان و حالی که می شناختم در بین آن دو سه غزلی که گشوده بود می‌گشتم و می‌خواندم

تا رسید به نیت غزل خانواده ما که سرو‌چمان گشود.

تا گشود و صفحات چپ و راست را نگاه کرد غزل سمت راستی را نشان داد و گفت این هست ها، اما وقتی که صفحه چپی را دیدم گفتم، فکر کردی. دقیقا غزل انتهایی سمت چپ است.

چشم غُره‌لبخندی بر من زد و اما پا پس نکشیدم.

قبل از آنکه آن غزل را در اینجا بیان کنم از شما درخواست دارم پست روز قبل را مروری کنید و اینکه جنس این غزل را با آن پست و آن روزم، یعنی یک شب مانده به یلدا را با این غزلی که حافظ از برای ما سروده بود قیاسی کنید:

https://t.me/parrchenan/5827

ابتدا غزل این بود و از شدت خنده ای که وجودم را فرا می‌گرفت نمی‌توانستم مصرع اول را شروع کنم:

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی

و همین گونه چندین بار این مصرع را تکرار میکردم جمعی که تا چند دقیقه پیش با بیت مخدوم بی عنایت گریان شده بود اینک پر از خنده می نمود، تا توانستم غزل را از بین خنده های خودم و دیگران رو به جلو برانم و کمی از شدت خنده ها کاهیده شد در اواسط غزل رسیدم به این بیت:

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی

و دوباره طوفان خنده ها و این‌جا سرو‌چمان زیر لبی به گونه ای که دیگران خیلی متوجه نشود گفت: بخون دیگه اینقدر کِششش نده!

خوب معجزتی که در بیان آن کوشیدم این بود:

معجزه زبان پارسی.

اینکه در این زبان پیغمبری چون حافظ این امکان را یافته از پس هفتصد سال با من امروزین سخن گفته و در ظرف چند دقیقه بخنداند و گریان کند.

معجزه ای واقعی و حقیقی که با همه شئون خود هر فرد از کهنسالمان تا خردکمان آن را با گریه خنده اش در وجود خود فهم کرد و نیاز به راوی و سند و اصالت، هیچ نبود.

در انبوه پلشتی های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی و آب و هوا که در هر روز سرزمین و هر ساعت آن ما ساکنان آن درگیر آنیم و با آن در حال کاهیدن. از معدود زمان هایی بود که از زیستن در اینجای تاریخ و جغرافیا راضی بودم.

بستر بروز و ظهور اینگونه زبان به گمانم در همین جغرافیا ممکن است و نه در دیگر جغرافیا که زبانهای غالب، زبانی دیگر است و در نتیجه پندارها به گونه ای دگر سیستم بندی شده است.

https://t.me/parrchenan

لبش می‌بوسم و در می‌کشم می

به آب زندگانی برده‌ام پی

نه رازش می‌توانم گفت با کس

نه کس را می‌توانم دید با وی

لبش می‌بوسد و خون می‌خورد جام

رخش می‌بیند و گل می‌کند خوی( خی، عرق کردن)

بده جام می و از جم مکن یاد

که می‌داند که جم کی بود و کی ( کی‌کاووس)کی

بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب

رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت به باغ آورد مسند

بساط زهد همچون غنچه کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار

به یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی

که باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی

حدیث بی زبانان بشنو از نی

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 6 دی 1402 ساعت: 20:29