همچنان کودک و سرباز

ساخت وبلاگ
پرچنان:
همچنان کودک و سرباز.
به دیدار کودکی که بهم سلام رسانده بود رفتیم تا مقدمات پذیرشش را در شبانه روزی آماده کنیم، همان کودکی که مرا سرباز میدانست.
شوق زیادی برای دیدارش داشتم. دو تا از تفنگ های زمان کودکی ام را در جیبم گذاشتم و رفتیم به مرکز مربوطه. تا مرا دید، خوشحال شد، خوشحال شدم. آمد، بغلم، بغلش کردم. ده پانزده کیلو رو آمده بود. شکم بامزه ای در آورده بود و رنگ و روی سیاهش، سفید و خوش آب و رنگ شده بود. بسیار سرحال بود، با هم خوش و بش کردیم و تفنگش را به عنوان سرباز به او دادم. با این که بچه کف خیابان بود، خانواده معتادی داشت، به باندهای دست فروشی اجاره داده شده بود، اما پسر بسیار مودبی بود. با تفنگ خیلی حال کرد. در پزشکی قانونی تفنگ مرا گرفت و با دختر کوچکی که آنجا بود دوست شد و تفنگ بازی کردند. پسرک« آنی » داشت، تقریبا نظر کل پزشکی قانونی را به خودش برگردانده بود. منتظر نوبتمان بودیم که, سرباز وظیفه مستقر در آنجا با کیسه ای پر از تنقلات و بستنی و انواع آب میوه به سراغش آمد و مهمانش کرد. سرباز بسیار بسیار بسیار جوانمردی بود و اعزام شده از اورمیه. هنگام برگشت به خوابگاه از آینده اش صحبت کردیم. از این که از من آیا رضایت داشت ؛ این که به زور بردمش بیمارستان یا خیر؟ پرسیدم:
یادت میاد تو بیمارستان وقتی ازت پرسیدم دوست داری چه کاره شوی، چه جواب دادی؟ کمی مکس کرد و گفت: بله گفتم میخوام بدبخت بیچاره بشوم. پرسیدم الان آن سوال را بپرسم چه جواب میدهی؟ گفت ، دکتر مهندس.
گفتم: یک روز که ما پیر شدیم، پرید وسط حرفم خدا نکنه، گفتم همه ما پیر میشویم، حتی تو، قانون زندگی اینه. یک روز که ما پیر بشویم و در حال تماشای تلویزیون باشیم، خواهیم دید که با پزشکی در حال مصاحبه هستند و نام تو را زیر نویس خواهند کرد. این را قول بده.
نزدیکی خوابگاه پرسید میتوانم به مادرم زنگ بزنم؟ امروز ما واقعا با هم رفیق شده بودیم و هر چه بود، رفیقی از رفیقی درخواستی داشت. اجابت کردیم، بخصوص که در حال ورود به مراکز شبه خانواده هم هست و باید بتواند مهارت خود کنترلی پیدا کند. تفنگش را پشت لباسش قایم میکند و بغلش میکنم و میگویم احتمالا شاید دیگر هم را نبینیم. میرود داخل خوابگاه.
او اولین کودکی بود که تلفنم را گرفت که بعدها زنگ بزند. در ماشین هنگام بازگشت به اداره، دلم میگیرد، جای خالیش را حس میکنم. تفنگ دومی که دستم بود و مرا یاد پدر و کودکی ام و همین کودک امروز و دل تنگی نبودنش در اکنونم می‌انداخت دستم مانده است، یک کودک داشت در خیابان بازی می‌کرد، همیشه خدا در خیابان ول است، به کُلتم نگاهی کردم، پسرک را صدا کردم، دستانم خالی شده بود، اما خاطراتم نه. خدایت بیامرزد بابا. از حج که آمدی این تفنگ را اوردی، کچل کرده بودی، همچون یک سرباز. یکی برای من و دیگری برای سینا. هم سن همین کودکی بودم که اکنون در خوابگاه میخواهد تفنگش را جایی قایم کند. آخرین پازل حج سال هفتاد و سه ات اکنون رقم خورد. شاد کردن دیگری، به وسیله همان اسباب بازی که زمانی برای کودکِ خود که من و برادرم بودیم گرفتی، تا دلتنگی چهل روز نبودنت را کم رنگ کنی. هشتم محرم، یکسال میشود که نیستی. تلاش میکنم خاطرات و جای خالی کودک سرحال امروز نرُبایدم.
بهترین شیفت این یکسال اخیرم آن روز بود.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : همچنان,سرباز, نویسنده : iparchenane بازدید : 215 تاريخ : شنبه 8 مهر 1396 ساعت: 10:46