در پزشکی قانونی نشسته بودیم تا کودک داستان را دکتر، معاینه کند. با خودم مداد رنگی برده بودم، تا وقتش را پر کنیم و حوصله اش سر نرود. شروع به نقاشی کرد، خیلی، بلد نبود، دل به کار نمیداد، مجبور شدم، خودم به اصطلاح دست به آچار بشوم و با او شروع به نقاشی کنم. نقاشی ام را تمام کرد، یک صفحه پر از رنگ که جای خالی از سفیدی کاغذ در آن نبود. سرم را که از روی کاغذ برداشتم، دیدم مراجعین، سر برگردانده و ما را تماشا میکنند. با فردی که داشت نگاه میکرد و از کنارمان رد میشد، چشم در چشم شدم، ناگهان حول کرد و گفت خسته نباشید. کودک داستان ما افتاده بود روی غلطک و نقاشی میکشید. وهمین جدیت در کارش، مودکان دیکری مه ,نیمکت,نقاشی ...ادامه مطلب
ادامه نیمکت نقاشی؛ کودک داستان ما همراه دو کودک دیگر در حال نقاشی کشیدن است که پسری هم سن و سال خودشان میآید جلوی کودک ما و میگه: منم میخوام. کودک داستان ما در حال مدیریت منابع و نیروی انسانی اش هست ( مداد رنگی و دو دوست دیگرش).تا از صفحه نقاشی چشم بر میدارد و پسر تازه وارد را میبیند، دهان حیرت باز میکند و به او میگوید، تو چقدر تُپلی!! و اینگونه پسر به جمع آنها اضاف میشود. راست میگفت ، هر وقدر او تُپلی بود ،کودک داستان ما بسیار نحیف بود. وقت دکتر میشود و با نارضا، کودک داستان ما، جمع نقاشیون را ترک میکند و با همکارم نزد پزشک می رود. در راهرو ایستاده بودم که پسر تُپلی می آید دستم را میگیرد ک,نیمکت,نقاشی۲ ...ادامه مطلب