نیمکت نقاشی۲

ساخت وبلاگ
ادامه نیمکت نقاشی؛


کودک داستان ما همراه دو کودک دیگر در حال نقاشی کشیدن است که پسری هم سن و سال خودشان می‌آید جلوی کودک ما و میگه: منم میخوام. کودک داستان ما در حال مدیریت منابع و نیروی انسانی اش هست ( مداد رنگی و دو دوست دیگرش).
تا از صفحه نقاشی چشم بر میدارد و پسر تازه وارد را میبیند، دهان حیرت باز می‌کند و به او میگوید، تو چقدر تُپلی!! و اینگونه پسر به جمع آنها اضاف میشود. راست می‌گفت ، هر وقدر او تُپلی بود ،کودک داستان ما بسیار نحیف بود. وقت دکتر میشود و با نارضا، کودک داستان ما، جمع نقاشیون را ترک میکند و با همکارم نزد پزشک می رود. در راهرو ایستاده بودم که پسر تُپلی می آید دستم را میگیرد که دختره پیش دکتر داره گریه میکنه. شاید آمپول میزننش. میگم چیزی نیست. همکارم پیششه. و چون خونسردی مرا میبیند، می پرسد: تو باباشی؟ نه دوستشم. پسر تُپلی، از آن صفتهای جوانمردی داشت. که در هر کسی یافت می نشود

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نیمکت,نقاشی۲, نویسنده : iparchenane بازدید : 214 تاريخ : چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت: 22:48