خانه دوست کجاست ( روز آخر)

ساخت وبلاگ
چند روز مانده بود، سفر را شروع کنیم.
نمیدانم چقدر از گزارش اول روز سفر خاطرتان مانده است،
این که چهل روز قرار بود جایی برویم که میگفتند، امنیت کاملی ندارد. چهل روز قرار بود در مواجهه عریان با جاده و کامیون و تریلی و سرعت باشیم. احتمال اینکه بروی و بر نگردی بود و احتمال معناداری هم بود. اینکه این آخرین سفر باشد. آخرین نفس. آخرین درنگ. وقتی به این آخرین ها فکر میکردی، میگفتی بروم یا نه ؟ و تصمیم گرفتی بروی. حال شروع میکنی از همه، حلالیت طلبیدن. درست است که تصمیم گرفتی بروی، اما آن احتمال ها همچنان سر جای خود هست. شاید این روزها آدم های بسیار اندکی، مفهوم حلالیت گرفتن را ادراک کنند. نهایت امر، میخواهند سفر حج بروند که کلی امکانات هست، پزشک هست و اعتبار هست، یک حلالیت ویترینی گرفته میشود و تمام. به نظرم کسی این مفهوم را درک میکند که در عرصه هستی نیستی، بودن یا نبودن، مرگ و زندگی گام برمیدارد، کسی که مثلا به جبهه ای جنگی برود و یا کسی چون ما که در سفری چهل روزه به دورترین نقاط مرزی با دوچرخه و در جاده های ناشناخته رکابان خواهد شد، فهم خواهد کرد مفهوم حلالیت را.
از همکارانم، بستگانم، برادرم، حلالیت طلبیدم اما راستش، نتوانستم از مادرم حلالیت بطلبم. نمیخواستم دلش را بلرزانم. بگذار حلالم نکند، اما کمتر دلش بلرزد.
به نقطه صفر مرزی، در گواتر رسیده بودیم و مفهوم خانه، در ذهنم موج میزد، خود را با کلمات و جملاتی که در طوفان ذهنم در جریان بود، به ساحل جمجمه ام میکوبید. دورترین نقطه از خانه بودم.
مادر، خانه. این دو گویی یک چیز است، خانه ای که کودک ابتدا میشناسد، مادر است و بعد از «او» دورتر میشود. خانه ما، مادر ما دقیقا کجاست؟ آن جایی که تبار خونی و قبیله ای پیدا میکنیم؟ نمیدانم
اما مفهوم مادر و خانه برای من امن ترین جای ممکن است.
مفهوم مادر به همین کسی که ما را متولد کرد خلاصه میشود؟
در این سفر برایم فهم شد که اینگونه نیست. مادر یعنی خاک، مادر یعنی زمین، مادر یعنی باران. مادر هر آن چیزی است که زایش دارد.

در این سفر درک کردم، مادر مریض است. مادر تشنه است، مادر درد دارد، مادر زمین تشته سیستان، مادر خشکسالی بلوچستان، مادر بی حالی درختان نخل میناب است. مادر مریض از شایعات و دروغ هاست. مادر مریض شد از بس گفتن سیستان و بلوچستان امنیت ندارد، و چون شنیده ها را باور کردیم، به دیدارش نرفتیم و مادر مریض شد.
اما مادر نگران من و توست، چه کند، مادر است دگر.
یاد دیالوگ تلفنی که با مادرم در زاهدان داشتم می افتم. زنگ زده بودم اصرار داشت به دیدار دوست بلوچ پدرم که سالهای کودکی ما، با او تجارت داشت بروم و من دوست نداشتم بروم، نمیخواستم در مواجهه با او مجبور بشوم کلی خاطرات از پدر را که همین گونه هم سیل وار به ذهنم می آمدند را مرور کنم. با او دیدار میکردم، نقطه اشتراک ما مرحوم پدر میشد و کلی خاطره می آمد و مهارش برایم مشکل میشد و در طول سفر، اندیشه ام به جایی دیگر کشیده میشد.
از مادر پرسیدم چرا اصرار دارد به دیدار حاجی بریچی بروم؟

اگر دزدیدنت بردن پاکستان، دستم به جایی بند باشد که از طریق او تو را پیدا کنم.

مادر مثل بسیاری دگر، این دروغ را که اینجا امنیت ندارد را باور کرده بود و برای هر احتمالی خود را آماده کرده بود.

مادرمان، سرزمینمان و کره خاکی مان را دریابیم و از او حلالیت طلب کنیم. او دل‌نگران ماست و خود را برای هر احتمالی آماده کرده است.

روز آخِر

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 210 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12