پرچنان

متن مرتبط با «خانه» در سایت پرچنان نوشته شده است

رُخانه

  • از اول اسفند که شاخص آلودگی تهران به زیر صد واحد رسیده هر روز با دوچرخه رکابان شده، حتی روزهای بارانی. از همین رو فیله های کمرم ورزیده شده و شاید اکنون به چشم آید. یکی از آرزوهایم از دوران دور، این بوده که با دوچرخه گل فروشی کنم اما هیچ گاه پیگیر این آرزو نشدم. این روزها که سرو چمان کانال دیزه و روش ارسال رُخانه را راه انداخته است تا حدودی به این آرزو نزدیک شده ام. اگر آن آرزو را ساده سازی کرده و اینگونه تفسیر کنم که گویی با ام آرزو دوست داشتم با دوچرخه فعالیتی از جنس کسب و کار داشته یا در واقع دوچرخه‌سواری ام کارکردی شود و نه صرفاً تفریحی به آن آرزو نزدیک شده ام.چون مسیر هر روزه ام شمالی جنوبی است گاهی پیش می آید که سفارشات دیزه را به مصرف کننده همچون پیک تحویل میدهم. تقریباً پیک با موتور در پندار ایرانیان نقش بسته است و اما پیک از جنس دوچرخه از لونی دگر است که لمیدول م ردیی در پندار ما جایی باز کند‌چند روز قبل سرو‌چمان تماس گرفت که بازار خوشکبار خرید کرده است و به خود آمده و دیده نزدیک به بیست کیلوگرم شده است. هم‌چنان کار داشت و نمی‌توانست آن حجم از بار را با خود جابجا کند. سوار چنبر ( دوچرخه ام) بودم ، اندکی مسیر را کج کرده و بعد از دقایقی خود را به او رساندم. بارهایش را سوار چنبر کرده و به مقصد رساندم. حس خیلی خوبی داشتم که با چنبر کار وانت و یا حتی اسنپ را دارم انجام میدهم. نتیجه‌گیری: در مملکتی که سوخت فسیلی ارزان تر از آب معدنی است، وضعیت حاکمیت و اقتصاد اش آن گونه است، فرهنگ اش دل بسته دیزل و موتور، ماشین، پندارش جهان سومی،... میتوان به گونه ای زیست که گویی مهاجرت کرده ای اما نه در خیال. و نه حتی در واقعیت. به کمک دوچرخه سبک و روش و حتی منش فکری مان را تغییر داده ایم, ...ادامه مطلب

  • سیزن چهار خانه کاغذی

  • سیزن چهار سریال خانه اسکناس:من در مواجه با اثر هنری به دنبال معنا هستم، و از فرم به راحتی عبور میکنم، و به همین دلیل، معمولا، از هر متنی حتی زاقارت، تلاش میکنم معنایی استخراج کنم.در سیزن چهار ، فرم خو, ...ادامه مطلب

  • خانه

  • می‌گفت خانه برای من، معنای خاصی دارد. گرمایی از آن داشت و نگاهش به خانه بیشتر شاعرانه میزد.در شبی بارانی بود و پرتاب شدم چندین سال قبل، وقتی که در شبانه روزی کار میکردم و بچه ها دائما از هم وسایل با ا, ...ادامه مطلب

  • کتابخانه بلوچستان گزارش کار

  • جلسه گزارش کاری و سفر عزیزانی بود که کتاب ها را به منطقه مهرستان بلوچستان برده و کتابخانه را برپا کرده و تحویل مسیولین آنجا داده بودند.بعد از برنامه ر, ...ادامه مطلب

  • کتابخانه بلوچستان

  • همین که میخواهی گزارش پرونده ای را بنویسی، میبینی چند گل خندان، چند گل سرشار از خنده، نَظاره گر تو هستند، وجودت سبک میشود، از حجم دردی که دیده ای گویی کاسته میشود. بعضی از گلها سر خم کرده اند و در حال خوانش گزارش تو هستند.گزارش فرزندی از فرزندانم که چند سال از عمرم را با او، هم مسیر زندگی شده بودم را بنویسم. این که بعد از خصوصی سازی، دنیایش عوض شد، مصادیق بارز کودک آزاری بر او اتفاق افتاد و مسئولین امر چشمانشان را به موضوع بستند. این که تو باید بهتر عمل میکردی. عملگرا تر میبودی. و اینکه اگر« دوستان جوان دانشجویی »که دارم، نبودند، مرزهای وجدانم تا کجای عمق وجودم لهم میکرد. به کمک آنها، موضوع علی ام، فعلا حل شد.خنده گل اما آرامم میکند.یکی از بزرگترین منابع نوازشی برای من گلها هستند. که عزیزی از همکارانم بی دریغ، بر ما، می بخشاید.هنگامی که دردمند از دیدن درد های آسیب به اداره باز میگردیم، گلها خنده کنان، دستانشان را بر لبانم میگذارند و همی گویند:فقط، درنگی،سکوت کن و مرا تماشا کن.در زندگی ، اقبال های بلندی داشته ام، یکی از بزرگترین آنها، آشنایان و دوستان زیادی دارم که باغبان انسانیت هستند. از آنها بسیار بهره میبرم. در بازگشت از سفر بلوچستان، بذری، ایده ای در ذهنم خلق شد و آن را با همسفران مجازی ام مطرح کردم و در نهایت به دست باغبانان انسانیتی که میشناختم، به ثمر نشست.دو کتابخانه به روز, ...ادامه مطلب

  • پس از خانه دوست کجاست

  • نگاهی به فرهنگ بلوچ از بعد تربیتی و اقتصادی: در سفر بلوچستان و سیستان اکثرا مشاهده میکردی بچه ها در بازی کردن در آزاد ترین حالت خود هستند. در خاک و خل غلت بخورند و خاکی و خلی بشوند. خاک بازی و گل بازی کنند و کسی نبود از اهل خانه و محل و بزرگترها که بر آنها خرده بگیرد؛ کثیف میشوی و غر و لند کند و بازی بچه را برایش کوفت کند.وقتی هم که به خانه می آمدند، لباسی میتکاندن و پایشان را می‌شستند و تمام.معمولا هنگام سفره انداختند برای مهمان، اجازه نشستن در کنار یک سفره و مهمان نداشتند. تا آداب سفره به کمال رعایت شود و بچه را از برای مهمان به بکن و نکن و زشته و دست نزن و حالا جون مامانی بخور و... نندازند.اولین گام کودک و گذار از کودکی به بزرگسالی، زمانی است که نوجوان، اجازه حضور در سر سفره بزرگتر ها را می یابد.این سیستم تربیتی را پسندیدم، بکن و نکن کمتری داشت و آزادی و کودکانه کودک را نمی‌کشت.و از اینکه سفره و جمع بزرگتر ها و مزه و عطر غذا، عنصری میشود برای فهم کودک از گذار به بزرگسالی، پسنیدم. این که به نوجوان حالی میکنی این مرحله با مرحله قبلی فرق دارد. و این که نوجوان دریابد مورد پذیرش قرار گرفته است و اینک کودک نیست. این را شما با دوران کودکان شهری قیاس کنید که ملتفط نمیشوند از کی بزرگ شده اند. و از همان کودکی کت و شلوار پوش شده و جلو مهمان چون باید آبرو داری کرد، دایم در حال شنیدن امر و ن, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و پنجم، زلزله)

  • هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم صبح بخیرروز سی و‌پنجم کامنتی نظرم را جلب کرددر حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر. گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.به این زندگی مسخره فکر میکنمبه پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،که چی؟بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردمکه چی؟پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بودهیچزندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و ششم، نامه)

  • مسلم جان برادر خوبم سلام.وقتی که از کتاب و نوشت افزار فروشی شما در راسک، خرید کردم، شما را جوانی نیکو و ورزشکار یافتم و از آن جهت این نامه را به اسم شما مینویسم.دوست ما وحید که ما در ساحل درک با او آشنا شدیم، و به همراه همسرش بصورت کوله گردی از چزابه تا گواتر را طی کردند، شبی به من زنگ زد. گفت از درک تا گواتر، دایم حرف آن سه دوچرخه سوار بود و من هم به آنان میگفتم که از دوستان ما هستند.این روایت را از برای آن ذکر کردم که نشان دهم، نمایان کنم، اثر کاری تا چند روز پس از ما میتواند ماندگار باشد. بعضی ، ثانیه ای بعد فراموش میشود، بعضی ساعاتی بعد، و بعضی روزها و هفته و سالهای بعد. با توجه به آنکه پر انگیزه هستی و کوهنورد و در این دو با هم، هم صفت هستیم، پیشنهادی برایت داشتم: این که برنامه ای ردیف کنی و تیمی درست کنی که هر سال، در زمان و تاریخی، مسیر های مختلف استان تا چابهار را رکابان شوید. نه بصورت سرعتی و گذرا، بل آرام و تدریجی، چندین روز، طول بکشد، با خورجین باشید و بدون اسکورت از روستاهای مختلف عبور کنید، به فرزندان روستاها، کتاب، به نشانه آگاهی، مداد رنگی، از جهت پر و بال دادن به خیال‌های قشنگ و یک توپ ورزشی به مدرسه شان، از جهت تکاپو و جهت دادن جنب و جوش هدیه دهید. مهمان مردم روستاها شوید، هر چه باشد مهمان نوازی بلوچ را خوب میدانی چیست. خود را وامدار مردم پر محبت روستاها کنید. اگر , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز سی و هفتم, برش)

  • برش هایی از سفر چند کودک بدو بدو خود را به کنار جاده رساندند و سلام دادند. امیر و زهرا را دیده بودند و تا بدوند و برسند، من آنها را نصیبم شد.ترمز زدم. ایستادند، جلوتر نیامدند. هر چه گفتم، بیایید جلو تا جایزه بدهم، نیامدند. گفتم اول کسی که بیایید مداد رنگی خواهم داد. ترسان ترسان، پسرکی آمد، به او مداد رنگی و کتاب و مداد و پاک کن دادم، چند تای بقیه هم آمدند، به آنها بغیر از آن مداد رنگی ، بقیه اش را دادم. یکیشان بسیار اصرار داشت که به او مداد رنگی بدهم و من امتناع میکردم.آخر پرسید چرا به او مداد رنگی دادی و به ما نمی‌دهی، ما هم گناهی هستیم.: چون او شجاع بود و نترسید و آمد اما شما ترسیدید و بعد از او آمدید. ترسو نباش تا آنچه لایقش هستی نصیبت شود.بی رحمی شده بودم برای خودم، رکابان شدم و دوباره من بودم و« جاده» *** به ایست بازرسی پلیس راه رسیده و سرعت کم کرده و متوقف شده بودیم، تا وضعیت جاده را از پلیس جویا شویم، چند سرباز وظیفه با لباس فرم بودند و یک سرباز وظیفه با لباس شهری که مهیا رفتن به مرخصی بود.گفت بیا مرا هم برسان.یک رکاب گرفت رفتم جلوتر به تپلک اشاره کردم، گفتم اگر میخواهی، جای او بنشین.خنده سربازها به آسمان پرتاب شد. @parrcenan, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز آخر)

  • چند روز مانده بود، سفر را شروع کنیم.نمیدانم چقدر از گزارش اول روز سفر خاطرتان مانده است،این که چهل روز قرار بود جایی برویم که میگفتند، امنیت کاملی ندارد. چهل روز قرار بود در مواجهه عریان با جاده و کامیون و تریلی و سرعت باشیم. احتمال اینکه بروی و بر نگردی بود و احتمال معناداری هم بود. اینکه این آخرین سفر باشد. آخرین نفس. آخرین درنگ. وقتی به این آخرین ها فکر میکردی، میگفتی بروم یا نه ؟ و تصمیم گرفتی بروی. حال شروع میکنی از همه، حلالیت طلبیدن. درست است که تصمیم گرفتی بروی، اما آن احتمال ها همچنان سر جای خود هست. شاید این روزها آدم های بسیار اندکی، مفهوم حلالیت گرفتن را ادراک کنند. نهایت امر، میخواهند سفر حج بروند که کلی امکانات هست، پزشک هست و اعتبار هست، یک حلالیت ویترینی گرفته میشود و تمام. به نظرم کسی این مفهوم را درک میکند که در عرصه هستی نیستی، بودن یا نبودن، مرگ و زندگی گام برمیدارد، کسی که مثلا به جبهه ای جنگی برود و یا کسی چون ما که در سفری چهل روزه به دورترین نقاط مرزی با دوچرخه و در جاده های ناشناخته رکابان خواهد شد، فهم خواهد کرد مفهوم حلالیت را.از همکارانم، بستگانم، برادرم، حلالیت طلبیدم اما راستش، نتوانستم از مادرم حلالیت بطلبم. نمیخواستم دلش را بلرزانم. بگذار حلالم نکند، اما کمتر دلش بلرزد. به نقطه صفر مرزی، در گواتر رسیده بودیم و مفهوم خانه، در ذهنم موج میزد، خود را با , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شب اخر)

  • Soheil R:بلوچستان و سیستان سرزمین بسیار بزرگی است. بعضی شهر هایش با مرکز استان ۸۰۰ کیلومتر فاصله دارند. چیزی اندازه تهران نیشابور. و با توجه به دروازه ورود کالا به کشورهای آسیا مرکزیاستعداد قابل توجهی از برای رشد داردهنوز صنعت لبنیات، دامداری و غیره در این استان رشد متناسب با پتانسیل منطقه را پیدا نکردهو از استان های همجوار تامین میشود. هیچ کارخانه لبنیانی در آنجا ندیدمحال آنکه هم جمعیت منطقه بالاست و همجوار با پاکستان و جمعیت زیاد این کشور است. هر سرمایه گذاری که در این صنعت وارد شود با توجه به حضور منطقه آزاد و رودخانه های فصلی و کمی مدیریت خودشامکان سود آوری بالایی دارد تقریبا هر شب که یا در رستوران یا در خانه عزیزی مهمان بودیم، به آدرس دستمال کاغذی ها توجه میکردیم. بغیر از یک مورد که کارخانه در زاهدان بود، بقیه از مازندران و تبریز و کاشان و لار و... بودند.یقین دارم هر کس در این صنعت با توجه به انکه دستمال کاغذی و محصولات جانبی آن، اینک، جز لازمه زندگی شده اند و در هر خانه و مکانی یافت میشودورود کنداز سود تضمین شده ای برخوردار خواهد بودو مشکلات ناشی از بروکراتیک منابع داخلی و یا مواد خام آن حتی اگر وجود داشته باشد، منطقه آزاد چابهار میتواند آن را از طریق وارادات جبران کند. به نظرم اگر سرمایه دارید یا کسی را سراغ دارید که خواهان سرمایه گذاری است به او پیشنهاد دهید از شمال تا جنوب, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( مثبت چهل ،نیاز)

  • نیازابتدای سفر بودیم و هنوز در استان خراسان جنوبی، در بقالی سر راهی مشغول خرید بودم که شامار درست کنیم.مردم روستا به ما در مسجد راه داده بودند و ما را تکریم کرده بودند‌. همین مغازه دار که از او خرید میکردم، زنگ زده بود، با برادرش هماهنگ کرده بود که او بیایید مغازه را اداره کند و خودش با ما آمده بود که مسجد را به ما نشان دهد و با بزرگان ده هماهنگ کند. در آخر هم کلی مقاومت کردیم که مزاحم مردم روستا نشویم و در خانه خدا بمانیم‌آخرین خرید ها را هم کردم و داشتم حساب میکردم که یک ماشین شاسی بلند جلو مغازه ترمز زد. راننده داخل مغازه آمد، سیگار میخواست. مغازه دار که سیگار را دستش داد، راننده پرسید اصله؟ اینجاها همه سیگارها تقلبی است.!منتظر جواب فروشنده نشد. سیگار را برداشت و رفت سوار ماشین خود شد و رفت.فروشنده به خریدار روستایی که در مغازه بود گفت: حالا فلان شهری بود ها( یکی از شهرهای استان سیستان و بلوچستان) ادا و شکل تهرانی ها را در می‌آورد. در این چهل روز به این صحنه فکر میکردم، چی شد که همان فروشنده با ما آن گونه تکریمانه برخورد داشت و با آن دیگری اینگونه خفیف کننده؟ شاید به آن خاطر که ما مسافر بودیم و او گردشگر.( این دو مفهوم یکی نیست و تفاوت بسیار دارند) ما دوچرخه‌سوار بودیم، و هنگامه غروب نیازمند سرپناه، از برای محافظت خود از برای سرما، از برای روشنایی، از برای سرویس بهداشتی، از برای, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شب بیست و ششم، کار)

  • دیروزنزدیک رمین بودیم و بابت فرار از گرما رفتیم بقالی و بستنی یخی خوردیمپسر نوجوانی آمد با او گرم گرفتم.با یک لحن مضلومانه پرسید:تهران کار پیدا میشه؟آقا من زبانم را تیز کردم و یک حمله تمام عیار را شروع کردم.گفتم کنار عمان باشی دریا این گونه بهت برکت بده و ماهی بهت ارزانی کنه و تو بگی من بیکارم میخوام تهران بروم؟ _ صیادی در این فصل به کمک قایق های کوچک و بصورت قلابی انجام میشود.صبح ساعت سه ملوانان به دریا میزنند و تا ده یازده صبح هر چه دریا بهشان داد بر میگردند. ماهی شیر کیلو ده هزار تومان و میش ماهی بابت کیسه ای که دارد و از جهت نخ بخیه استفاده میشود را با قیمت بالاتری می‌فروشند. یک صیاد ممکن است بین سی تا دویست هزار تومان در روز صید کند._ گفت قایق ندارم, گفتم بین این همه قایق ران رفیق نداری با او همراه شوی؟ اگر نه میخواهی همین الان سفارشت را به بزرگ بریس بکنم که تو را با یک قایق ران همراه کند.گفت ماهی گاهی هست و گاهی نیست.و من دو روز بریس مهمان صیادان بزرگ منطقه بودم. گفتم دو سال است که این دریا پر برکت ترین روزهای خود را دارد. اگر توکل به خدا نداری، که هیچ. اما توکل به خدا در همین جاها ست که خود را نشان میدهد.کم کم دیدم ورق برگشت.آره من هم میروم اما امروز نرفتم.و تیر اخر را زدم. پس همان، تنبلی کردی. حوصله سه صبح بیدار بودن و به دریا زدن را نداشتی.دگر هیچ نگفت. واقعا کسی کناره دری, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و ششم، وقت بگذاریم)

  • صبح تنها رفتم کنار ساحل، دریا حتی اخمالو ترین آدم روی زمین را خندان میکند. دلم فراخ و فراخ تر میشد.بی خود نیست مردمان جنوب روحیه ای دگر دارند.سه پر هیبت ترین مظاهر عالم را پیش روی دارنددریا ،افتاب، آسمان شب دیدم ملای بلوچی بر صخره ای نشستهرفتم با او گرم گرفتم. گفت اهل خاش هستند و برای تفریح آمده اند. گفتم با دوچرخه آمده ایم و از آنجا هم رد شدیم.با هم صمیمی شدیم.بلوچ دل بزرگی دارد، و دل نازک چون گنجشک است. بچه ها و نوه هایش هم امدند و با آنها هم دوست شدم. میخواستم خداحافظی کنم و بروم دریا کوچک، پسر کوچک حاجی گفت ما هم میاییم. حاجی هم گفت با هم برویم.سوار ماشین حاجی شدیم و رفتیم دریا کوچک. آنجا دریا ارام بود. لباس ها و کیف و موبایلم را به حاجی سپردم با بچه ها تنی به آب زدیم و ارتباط حسی و لامسه ای نیز با دریا مکران برقرار کردم. کلی با بچه ها شنا و آب بازی کردیم و خندیدیم و خندیدیم و سپس رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتم میخوام دکه بازار برومو حاجی مرا جلو دکه بازار پیاده کرد. دلم به من میگوید اینجا با همه بلوچ ها آشنا هستم. رکابیدن چندین روزه در بلوچستان، مرا با آنها گویی خویشاوند کردهشاید آشنایی دیرین اینجا داشته ام. روز بیست و ششم @parrchenan امروز که کنار ساحل راه می افتم گفتم چند تا صدف خوشگل و زیبا هم جمع کنماما همین که حواسم رفت که سالم و زیبا پیدا کنم، محدود شدماکثرا شکسته و ناقص و, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و هفتم، پسرک سیاه)

  • در بریس بودیم و حال و احوال و افکاری دگر بدست آورده بودم. روستایی صیادی، با انواع و اقسام قایق های ریز و درشت، اسکله ای جمع و جور و خودمانی، ساحل دریایی بسیار بسیار زیبا و مردمانی پر مهر و مهربان. از بالای کوه مشرف بر دریا میشد دم غروب رفت، قایق ها و دریای اینک طلایی شده را و غروب آفتاب را و هم لحظه غرق شدن آفتاب در دریا را دید.از کار صیاد پرسیده بودم. اینکه صیاد سحرگاهان، به دریا میزند، و قلاب به دریا میریزد و آنچه روزی آن روزش هست را از دریا دریافت میکند. نیازی نیست سکوت باشد، با خود ضبط میبرد و از موسیقی بر روی آب لذت میبرد.به این کلمات که در متن استفاده کردم دقت کنید:سحرگاه، دریا، آفتاب، غروبو این صیادان ، کلمه را در خیال حسش نمیکنند، در واقعیت هر روز شان تجربه میکنند.رویایی ترین زندگی که انسانی میتواند داشته باشد. شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بی‌پروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.سیاه باشم و قبل از تولد خور, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها