خانه دوست کجاست ( روز سی و پنجم، زلزله)

ساخت وبلاگ
هر کار کردم آنتن نداشتم و نشد به خانه زنگ بزن و با مادرم صحبت کنم، در این شبهای سفر و مسافرت، تلاش داشتم هر روز با ایشان صحبت کنم، صدایش را شده برای دقایقی بشنوم. اما آن شب آنتن نداد که نداد.
صبح که پا به رکاب شدیم و در جاده رکابان شدیم، جاده جایی رسید که آنتن و نت داد. در گروه خانه دوست کجاست، نوشتم

صبح بخیر
روز سی و‌پنجم

کامنتی نظرم را جلب کرد
در حال رکابیدن آن را باز کردم و خواندم:
تهران دیشب زلزله امده، ۵.۲ ریشتر.

گوشی را بستم و در جیبم گذاشتم و چند دقیقه ای رکاب زدم. کم کم خبر جای خود را در وجودم باز کرد، مثل قطره جوهر مرکبی که در آب زلال ریخته شود و کم کم رنگ و وجود آب را به تسلط خود آورد. فکرم رفت به زندگی، به همان نوشته ای که پیرامون « ما» و « دیگری» نوشته بودم. زلزله بلاخره به ما هم زد.
به این زندگی مسخره فکر میکنم
به پیرمردی که در خانه معلم جاسک، بیشتر اوقات مینشست و تنباکو جاسکی در قلیان کوزه ای اش می‌گذاشت و آن را میکشید. به این فکر کردم چقدر زندگی بیهوده ای دارد!! و پرسشی از خود مطرح کردم،
که چی؟
بعد باز تصور کردم پیرمرد در حال خوانش کتابی مهم از عالم ادبیات است و آن پرسش را دوباره مطرح کردم
که چی؟
پاسخ هر دو حالت پیرمرد، یکی آن چه واقعی بود و در حال کشیدن تنباکو و دیگری که خیالی بود و در حال خواندن کتاب، یک چیز بود
هیچ
زندگی هنین قدر مسخره است که زلزله می آید و به تو مینوازد، آن کشیده اش را که ای هیچ بر هیچ مپیچ

مسخره را مسخرگی کن
مسخره را زندگی کن
پیش از آن که مسخره، مسخره ات کناد.
مسخرگی ام بیش باد.
اگر شما هم اهلش هستید
بر شما هم .


شب سی و پنجم
@parrchenan

جاده و چرخ و سلام هایش.
از قبل از تولد آفتاب بیدار شده باشی و پا به رکاب در « جاده» ، یک واژه بر تو غالب میشود:
«سلام علیکم»
تو تقریباً هر کسی را که ببینی، از آن دور دور تا این نزدیک نزدیک، از فردی در گوشه مزرعه اش تا شاطری که سرش را از پنجره نانوایی بیرون داده، از کودکی که خواب آلود جایی میرود و نگاه حیرت بر تو میکند، تا پیرمردی که از شب تا به صبح خواب بر چشمانش نیامده ، سلام خواهی کرد. هیچ دستی که به نشانه سلام بالا آمده را با دستی دومی که خود بالا ببری و بلعکس را بی پاسخ نخواهی گذاشت و نخواهی شَنید.
تمام چراغ بالا های اتومبیل ها، تمام بوق های به نشانه سلام را با دستی که بالا برده ای جواب میدهی.
شاید از طلوع تا غروب جاده، صدها بار سلام علیک گفته باشی و خود همین صدها سلام برای تو شعفی، شوری، سرخوشی درونی ایجاد میکند.
سلامتی روحی و روانی و جسمی را گویی با این پیکسل های ریزِ «سلام سلام»، چون پازلی تکمیل میکنی. جاده هیچ نداشته باشد، همین سلام هایش گویی همه چیز است. سلامتی و سر خوشی ات را با آنها بیمه میکنی. این فضای انسانی، این فضایی که تنها بشر تجربه آن را دارد، تو تمام قد معنا کرده ای.
حتی اگر عابری نیافتی به درختی، پرنده ای، سلام خواهی کرد.
این فضا را با فضای شهری قیاس کنیم، شاید درک بهتری از موضوع پیدا کنیم. صبح که از خواب بیدار میشوی، تنها با خانواده سلام علیک خواهی داشت و دیگر با انبوه مردمانی که در خیابان، در مترو، در اتوبوس، و... ملاقات خواهی کرد، سلامی و علیکی رد و بدل نمیکنی، تا برسی به محل کار و آنجا هم چند تایی سلام و دگر والسلام.
گویی سلام شهری در کودکی و نارسی میمیرد و به جوانی و بلوغ خود نمیرسد. اما سلام مسافر ِ جاده ها، تا غروب، هر فردی که جلویش بیابد، هر درخت زیبایی که ببیند، ادامه می یابد. حتی خسته باشد و نتواند دستی را برای چراغ ماشینی بالا بیاورد و تکان دهد، سری بالا پایین خواهد کرد.
جاده و سلام هایش را بسیار دوست میدارم.
اما دوستار ترین برای دستی است که کودکی بالا میاورد و آن را تکان میدهد.

روز سی و پنجم

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 219 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1396 ساعت: 20:12