پرچنان

متن مرتبط با «بیست» در سایت پرچنان نوشته شده است

هشتاد بیست

  • امروز اتفاق بسیار بسیار عجیبی برایم افتاد.مامان منزل نبود و سرو‌چمان دیشب، شام بیشتری درست کرد تا امروز نهار داشته باشم. انبار ما نزدیک منزل مادرم است و معمولاً نهار در حضور او هستم.امروز وقتی که قیمه سرو‌چمانپز را در خانه مامان می‌خوردم متوجه شدم که و طعم این خوراک، با دیشب فرق کرده است. این فرق از روی تازگی و غیر آن نبود. از جنس دیگری بود اینکه هشتاد درصد مزه و طعم غذا با امضای سروچمانم بود و بیست درصد طعم غذای مادرم را میداد در حالیکه مادرم در این خوراک هیچ نقشی نداشت. این عجیب میزد. من مشام قوی ای دارم و بسیاری از خاطره ها و پنداره ها و حتی گاهی اوقات، بوی آدم ها را از این طریق در جوف حافظه بایگانی می‌کنم حال امروز خوراکی خوردم که مزه هشتاد بیست داشت. چرا؟به گمانم و حدس اولیه ام آن است که من به آن مکان ( منزل مادرم) شرطی شده طعم و مزه غذاهای او هستم و همین که غذای دیگری را هم بخواهم در آن مکان بخورم، آن شرطی شدگی خود را بر متن( خوراک) تحمیل می‌کند. اگر زمانی کافی داشتم دوست داشتم پیرامون این موضوع در موتور جستجوی گوگل سرچی میزدم و اگر پژوهش یا یافته یا داستان های این چنین که آدمیانی اگر داشته‌اند را می‌خواندم. اگر این موضوع جنبه علمی داشته باشد چه بسا می‌تواند در انتخاب های آدمی اثرات بسیار زیادی داشته باشد و از جنبه های علمی و فلسفی به آن میشود نگریست.https://t.me/parrchenan بخوانید, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شب بیست و ششم، کار)

  • دیروزنزدیک رمین بودیم و بابت فرار از گرما رفتیم بقالی و بستنی یخی خوردیمپسر نوجوانی آمد با او گرم گرفتم.با یک لحن مضلومانه پرسید:تهران کار پیدا میشه؟آقا من زبانم را تیز کردم و یک حمله تمام عیار را شروع کردم.گفتم کنار عمان باشی دریا این گونه بهت برکت بده و ماهی بهت ارزانی کنه و تو بگی من بیکارم میخوام تهران بروم؟ _ صیادی در این فصل به کمک قایق های کوچک و بصورت قلابی انجام میشود.صبح ساعت سه ملوانان به دریا میزنند و تا ده یازده صبح هر چه دریا بهشان داد بر میگردند. ماهی شیر کیلو ده هزار تومان و میش ماهی بابت کیسه ای که دارد و از جهت نخ بخیه استفاده میشود را با قیمت بالاتری می‌فروشند. یک صیاد ممکن است بین سی تا دویست هزار تومان در روز صید کند._ گفت قایق ندارم, گفتم بین این همه قایق ران رفیق نداری با او همراه شوی؟ اگر نه میخواهی همین الان سفارشت را به بزرگ بریس بکنم که تو را با یک قایق ران همراه کند.گفت ماهی گاهی هست و گاهی نیست.و من دو روز بریس مهمان صیادان بزرگ منطقه بودم. گفتم دو سال است که این دریا پر برکت ترین روزهای خود را دارد. اگر توکل به خدا نداری، که هیچ. اما توکل به خدا در همین جاها ست که خود را نشان میدهد.کم کم دیدم ورق برگشت.آره من هم میروم اما امروز نرفتم.و تیر اخر را زدم. پس همان، تنبلی کردی. حوصله سه صبح بیدار بودن و به دریا زدن را نداشتی.دگر هیچ نگفت. واقعا کسی کناره دری, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و ششم، وقت بگذاریم)

  • صبح تنها رفتم کنار ساحل، دریا حتی اخمالو ترین آدم روی زمین را خندان میکند. دلم فراخ و فراخ تر میشد.بی خود نیست مردمان جنوب روحیه ای دگر دارند.سه پر هیبت ترین مظاهر عالم را پیش روی دارنددریا ،افتاب، آسمان شب دیدم ملای بلوچی بر صخره ای نشستهرفتم با او گرم گرفتم. گفت اهل خاش هستند و برای تفریح آمده اند. گفتم با دوچرخه آمده ایم و از آنجا هم رد شدیم.با هم صمیمی شدیم.بلوچ دل بزرگی دارد، و دل نازک چون گنجشک است. بچه ها و نوه هایش هم امدند و با آنها هم دوست شدم. میخواستم خداحافظی کنم و بروم دریا کوچک، پسر کوچک حاجی گفت ما هم میاییم. حاجی هم گفت با هم برویم.سوار ماشین حاجی شدیم و رفتیم دریا کوچک. آنجا دریا ارام بود. لباس ها و کیف و موبایلم را به حاجی سپردم با بچه ها تنی به آب زدیم و ارتباط حسی و لامسه ای نیز با دریا مکران برقرار کردم. کلی با بچه ها شنا و آب بازی کردیم و خندیدیم و خندیدیم و سپس رفتیم سوار ماشین شدیم و گفتم میخوام دکه بازار برومو حاجی مرا جلو دکه بازار پیاده کرد. دلم به من میگوید اینجا با همه بلوچ ها آشنا هستم. رکابیدن چندین روزه در بلوچستان، مرا با آنها گویی خویشاوند کردهشاید آشنایی دیرین اینجا داشته ام. روز بیست و ششم @parrchenan امروز که کنار ساحل راه می افتم گفتم چند تا صدف خوشگل و زیبا هم جمع کنماما همین که حواسم رفت که سالم و زیبا پیدا کنم، محدود شدماکثرا شکسته و ناقص و, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و هفتم، پسرک سیاه)

  • در بریس بودیم و حال و احوال و افکاری دگر بدست آورده بودم. روستایی صیادی، با انواع و اقسام قایق های ریز و درشت، اسکله ای جمع و جور و خودمانی، ساحل دریایی بسیار بسیار زیبا و مردمانی پر مهر و مهربان. از بالای کوه مشرف بر دریا میشد دم غروب رفت، قایق ها و دریای اینک طلایی شده را و غروب آفتاب را و هم لحظه غرق شدن آفتاب در دریا را دید.از کار صیاد پرسیده بودم. اینکه صیاد سحرگاهان، به دریا میزند، و قلاب به دریا میریزد و آنچه روزی آن روزش هست را از دریا دریافت میکند. نیازی نیست سکوت باشد، با خود ضبط میبرد و از موسیقی بر روی آب لذت میبرد.به این کلمات که در متن استفاده کردم دقت کنید:سحرگاه، دریا، آفتاب، غروبو این صیادان ، کلمه را در خیال حسش نمیکنند، در واقعیت هر روز شان تجربه میکنند.رویایی ترین زندگی که انسانی میتواند داشته باشد. شروع به رکابیدن میکنم، در خیال، خود را پسرکی سیاه پوست میبینم. سیاه سیاه سیاه. از آنها که برق دندان سفیدشان، چشم را خیره میکند. صیادی که هر روز به دریا میزند و هدیه خود را از دریا میگیرد. لنگی به خود بسته ام و دیگر هیچ. رنگ سیاه ام اجازه میدهد در حضور آفتاب، بی‌پروا تر باشم. با او یک دله تر هستم. لازم نیست نگران سوختن پوست و ملتهب شدن اش باشم و هی حرف این پزشکانی که به تلوریون میآیند و حضور بی محابا، بَرِ خورشید را استقبال از سرطان میدانند.سیاه باشم و قبل از تولد خور, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و هشتم، چابهار)

  • چابهار و مجموعه اقماری منطقه آزاد، یکی از قطب های اقتصادی استان هستند. شهر ساعت به ساعت و روز به روز در حال رشد است. اما رشدی ناهمگون.شاید این را از روی مجسمه صیادی که در شهر نصب شده است بتوان دید.صیادی که با تنی عضلان، در حال فرو کردن نیزه بر کوسه ای تیز دندان و پهن پیکر است!!واقعا صیادها اینگونه همچون اسطوره های یونانی، زئوس وار صیادی می‌کنند؟من احتمال آن را نزدیک به صفر میدانم. صیاد بلوچ توکلی میکند و تور خود در آب پهن میکند. تا روزی اش چه باشد.در این مقام بلوچ ارام و صبور و صلح طلب است اما این مجسمه که خشونت از آن میبارد و هیچ تناسبی با بافت تاریخی ، معرفتی و واقعی ندارد، داستان را جوری دگر روایت میکند. گویی مجسمه ساز هیچ احاطه ای به تاریخ منطقه نداشته و تنها می‌خواسته آن چه در دانشگاه آموخته را اینجا پیاده کند. چابهار دقیقا اینگونه است. ناهمگون و پر از مهاجر. از کل استان و حتی پاکستان و افغانستان و کل ایران.البته شهر حق دارد پر از غیر بومی چابهاری باشد. شهر نمیتواند منتظر بماند صبوری کند تا لوله کش و جوشکار و تاسیساتی در اینجا تازه شروع به اموزش کند. شهر تشنه استاد ماهری است که بیایید تا لوله کشی، انجام گیرد، بومی یا غیر بومی آن مهم نیست. متعجبم که منطقه چابهار در استان هست و باز نرخ بیکاری استان بالاست. به نظر، مسئولین بومی استانی کم کاری کرده اند. متناسب با نیارمندی این منطق, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( شبانه ترین بیست و نهم سفر)

  • رسیدیم به روستا و با دهیار هماهنگ کردیم شب را در مدرسه شبانه روزی باشیم. دم در مدرسه منتظر مسئول مدرسه بودیم و طبق معمول « دوستانمون، یعنی کودکان روستا» دورمان جمع بودند.از پسرک نامش را میپرسم . کلاس چندمی؟ چهارم، آقا. چه درسی دوست داری؟ فارسی. میتونی برام یک شعر بخوانی؟یک کمی؟ آره یک کمی. شروع میکند به خواندن: باز باران با ترانه با گوهر های فراوان ...تقریبا هشتاد درصدش را میخواند.جایزه یک مداد رنگی دریافت میکند و فقط اوست که جایزه میگیرد. و نه هیچ کس دیگر. میپرسم درست خوبه؟بله. معلم مان می‌گوید تو آدم متفکری هستی.متفکر بمانی الهی.در مدرسه، با معلم هم کلام میشویم.درس بچه ها چگونه است؟ افتضاح. بغیر از چهار پنج نفر بقیه شون حتی شاید نتوانند اسم خودشان را بنویسند. او معلم راهنمایی است. شب است و می‌خوابم. خواب میبینم:در یک حیاط بزرگ مدرسه ای مشغول امتحان دادن هستیم. بچه هایی که خودم زمانی مربی شبانه روزی بودند هم با من در حال امتحان دادن هستند. من جلو جلو نشسته ام. با ممتحن هم کلام میشوم و یکهو متوجه میشوم، آقای گلپایگانی است. معلم عربی ما در سه سال دبیرستان. از دانشگاه رفتن میگویم و.. که وقت امتحان تمام میشود. یکی از بچه هام ورقه ها را جمع میکند و جواب سوالات را چک میکند و میبیند کتاب جوری دگر گفته و فحش میدهد. من تقریبا چیزی ننوشته ام و دارم آقای گلپایگانی را نگاه میکنم.از خواب بیدار, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و نهم، او)

  • در بنادر صیادی شرق ایران زندگی کنیهمه زندگی تو متأثر از دریاست.روز تعطیلی ات با طوفانی بودن دریا شناخته میشود. رزق و روزیت با اوست. اگر بخواهی تفریح کنی و دست بچه هایت را بگیری ببری جای خوبی، آنجا ساحل دم دمای غروب می‌باشد. میتوانی روی قایق ات که کنار ساحل کشیده ای و دارد خستگی روزانه اش را در میکند بنشینی و شروع به تعمیر تور ماهیگیری ات کنی.موسیقی هم میخواهی؟ خیرشوخی ات گرفته؟امواج آرام دریا که بر ساحل میزند و ریتم خاصی به خود گرفته، برایت زیباترین موسیقی است. و هنگام اذان به مسجدی که کنار ساحل قرار دارد میروی و پر از معنویت میشوی.دریا برای این قسمت از سرزمینیعنی همه چیز.یعنی « او» روز بیست و نهم @parrchenan, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و سوم، دریا)

  • نزدیک به هشت هزار کیلومتر در ایران رکاب بزنی، از البرز تا چالدران، از مشهد تا کویر، از لوت تا قشم، کوچه به کوچه تهران، قدم به قدم جاده ریل راه آهن تهران- مشهد، وجب به وحب خاک بلوچستان و سیستان، کم کم حس قطره ای پیدا میکنی که در در جریان رودخانه هستی روان شده است. قطره ای که گاهی کدر شد و گاهی زلال، گاهی آفتاب بیجان اش کرد و گاهی شفاف. گاهی به گوالی میرسید و متوقف میشد و گاهی آبشاری بود و سرعت باد می‌گرفت، گاهی ابری پر توانش کرد و حرارت نوری، کم‌ زور. گاهی بر بالای کوهی ایستاد و مغرور شد و کاهی در ته گندآبی ماند و مغموم. گاهی از چشم یاری چکید و گاهی سیراب تشنه ای شد. اما امروز که دریا را دید، فهمید راه نزدیک است. لحظه دیدار نزدیک استوقتی از دروازه های اعجاب آور کوهستانی -کویری که به کوه های مریخی شهره هستند، رد شد و چشمانش دریا را دید، فهمید وصال نزدیک است. این دریا با دیگر دریاهایی که دیده است فرق دارد. نه هامون است و کوچک و اسیر خشکسالی، نه خزر، که بزرگ هست اما بسته و نه خلیج که دریا هست، اما تنگ.این آب دریا نیست. این آبی، اقیانوس است. بی مرز، بی دیوار، بی کرانه، بی صاحب. نه دیواری دارد نه مرزی، نه کدخدایی، نهایت آزادی که قطره آب بصورت مایع میتواند تجربه کند، در اقیانوس شدن است و ما چند کیلومتر دیگر به اقیانوس میرسیم. بی حدبی مرزبی قانونآزاد، رها، رهاترین.شاید لحظه پایان عمر ،آدمی, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و چهارم، دلتنگی)

  • آفتاب در حال غروبیدن بود و دریا پیش رویمان و ما در بلندای اسکله .دل غمکی گرفتم. به افکار چند روز پیش خودم در نزدیکی رودخانه سرباز فکر میکنم. اینکه چه شد و چه انگیزه ای مرا تا به اینجای سرزمین کشانده است. یاد کودکی ام می افتم که بابا می آمد زاهدان و چابهار. و مسیر قدیم زاهدان چابهار، همین جاده ایست که ما اکنون در حال رکابیدنیم، وقتی به « خانه» بر میگشت، برایمان موز های کوچک این منطقه را می‌آورد. می‌گفت برای سرباز است. آن روزها تا این نام به گوشم می‌رسید، رودخانه ای را به شکل یک سرباز نظامی متصور میشدم.گوشه ذهنم بود که آن جا کجاست؟ موز هم میشود ایرانی باشد؟ و شاید همین سفرهای پدر، همین گفتن ها، همین خاطره بازگو کردن از سفرهایش، از مسافر شدن هایش، بذری در وجودم کاشت، تخمه ای در لایه های زیرین ذهنم انداخت، که اینک که در سرزمین بلوچستان، میرکابم، از آن روزگار، رشد و نمو کرده است. هر چه بود، بذر نابی در وجودم کاشت، اینکه سهیل تو مسافری، برو ببین و کشف کن. وقتی دریچه چشمانت باز است چرا به دریچه های سودا زده گوشت اکتفا کنی که هر مرد و نامردی برایش، لالایی میخواند و افسانه های نهاد کودکی ناآرام خود را، بغض ها و عقده های فرو خورده اش را به جای واقعیت برای تو لالا کند؟ و تو خواب نُما شوی. در خواب باشی و فکر کنی بیداری.وقتی دریچه های دیده ات باز است، به گوشت بسنده نشو، که ابلهی است.و آمدم، رکا, ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و ششم، دریای عمان)

  • در کناره دریای آبی عمان دارم رکاب میزنم، ابهت دریا مرا گرفته است، عظمت و «سکوتی »که در این پهنه کرانمند شده وجود دارد، وجودم را فرا گرفته است.یاد هفته دوم سفر می افتم، سمت لادیز بودیم که مردم روستا در حال تشیع جنازه یکی از اهالی در آرامستان روستا بودند. از ما نسبتا دور بودند و جاده به آرامستان مشرف بود و سربالایی. تو مجبور بودی آرام برکابی و میشد همه مراسم را دید. در مراسم تنها مردان روستا شرکت داشتند و سکوت عجیبی در مراسم حاکم بود. سکوت کامل. سکوت مواجهه با خاموشی یک هستی .هستانی. مراسم پر از فریاد ترین «سکوت »را داشت .یاد لحظات و ساعات ابتدایی خبر مرگ بابا افتاده ام، آن دو سه ساعتی که هنوز دور و برمان شلوغ نشده بود، حرف مراسم و رسوم که اینگونه باشد و کی دنبال چی برود ها نبود. «سکوت» بود و لحظه ملاقات با این شبیه خونحس دزد زده ای را داشتم که آمده منزلش را لخت و عر دیده و حیران است. به این دزد _ « مرگ» ، فکر میکنم، اینکه بلاخره به« ما» هم شبیخون زد، به یغما برد از «ما »هم، رهزنی کرد، آن قدر بالای آن کوه بلند نشست تا به کاروان «ما» زد، تاراج کرد، به «ما »هم زد، مگر نه فقط برای همسایه بود، برای« دیگری» بود، چرا حال «ما» همان «دیگری» هستیم، گویی« دیگری» همان« ما» بود. لحظات مواجه شدن با« مرگ» از این نوع که عزیزت باشد، مثل ایستادن در نزدیک ترین حالت ممکن، کنار ریل راه آهن است، وقتی که , ...ادامه مطلب

  • خانه دوست کجاست ( روز بیست و یکم، سنت بلوچ)

  • Soheil R:دو سنت جالب بلوچ شما در بلوچستان اگر برکابید، دو سنت را کشف خواهید کرد.۱. بلوچ برای مهمان خود، ابتدا قبل از هرچیز، آب میاورد. برای بلوچ ، آب مهم بوده و از آن مهم تر، تشنگی مهمانش بوده است. خود را به دل تاریخ بزنید. با کاروان از دل این همه کوه و بیابان، خود را به میزبان رسانده ای و کلی فعالیت جسمانی داشته ای، و تشنه هستی. بلوچ اولین و مهمترین خواسته ات را بدون آنکه لب تر کنی، برآورده میسازد. و تو سیراب میشوی.حال که امروزه ماشین و هواپیما، وسیله سفر گشته و مردمان نه به اندازه مردمان گذشته، گرما را متوجه می‌شوند و نه سرما را و نه آنکه برای سفر رفتن، نیاز به تحرک جسمانی سخت و زیادی است، میهمان از این آب خوردن ابتدایی شاید مثل سابق، لذت نبرد. اما مسافری که اهل رکابیدن باشد و با رکابیدن خ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها