پرچنان

متن مرتبط با «شیر» در سایت پرچنان نوشته شده است

شیر

  • در میان کسانی که برای تشییع جنازه آمده بودند یکی از اقوام رُخی محزون تر داشت.با دور و بری های خودش در گفتگو است و به زبان ترکی گفت او مادر دومم بود.او از پسر عموهاست. آن زمانها دو خانواده در یک حیاط زندگی میکردند و هم زمان با تولد پدرم، او نیز در یک خانه به دنیا آمده بود و پدرم و او از مادران یک دگر سوت(شیر)خورده بودند.و همین یک نکته کافی بود که مرد شوخی چون او هنگام دور همی سر مادربزرگم ( با شرایط حجاب یک چشمی که در جستار پیشین اشاره کردم) را بگیرد و از روی چادرش ببوسدش.اگر مادربزرگم مقاومت می‌کرد با همان زبان ترکی توضیح میداد که تو به من شیر دادی و آدم طنازی را تصویر کنید که توضیحات مکفی پیرامون این موضوع دهد. جمع از خنده منفجر میشد.به نظرم نسل آن طنازی ها و طنز پردازان خانوادگی رو به پایان است. به یک دلیل ساده: دیگر خانواده ها در یک حیات با هم زندگی نمی‌کنند که دستشویی مشترک آشپزخانه مشترک داشته باشند و همین مکان ها و تعامل ها و گفتگو ها باعث بروز خلاقیت های طنز پردازانه شود.به نظرم دوران طنز پردازان خصوصا تبریزی که یکی از خصیصه های جمعی شان بود به این دلیل رو به پایان است.اما نکته و نتیجه‌گیری که از این جستار میخواهم بگیرم متفاوت از آنچیزی است که از بدنه نوشتار به نظر می‌رسید.این که اگر آدمی داستانی داشته باشد که او را به دیگری پیوند دهد( مثلا در جستار امروز شیر دادن فردی در کودکی) حسی از محبت و میهربانی را تا آخر عمر با خود همراه می‌کند. از این رو میشود داستان های مشترک با هم ساخت و آن را به مهری جاودان تبدیل کردپیشنهاد:اگر از مادران شیر ده هستید به فرزندان شیر خوار یک دیگر شیر دهید. اینگونه فرزندان بیشتری خواهید داشت. این داستانی است که از عمق جان یک زن بر می‌خیزد و مهر, ...ادامه مطلب

  • گزارش رکاب زنی از یزد تا شیراز روز دوازدهم

  • وارد چنار ناز شده و با حجم انبوهی مردم بازگشته از تشیع جنازه روبرو شدیم. حجم انبوه برای کسی که به خلوتی و بی کسی بیابان عادت کرده است، معنایی دیگر دارد. بر روی صندلی که در میدانگاهی چنار ناز بود نشسته, ...ادامه مطلب

  • گزارش رکاب زنی از یزد تا شیراز روز سیزدهم

  • از جاده ای بسیار و زیبا و پر پیچ و خم و پر از درختان زیبا بنه و شیلی به سمت پایین، به خواجه جمالی رسیده بودیم.در مسیرمان حتی بوته های کم یاب هوم که گیاه ‌بسیار مقدس زرتشتیان و  قبل از آن مهر پرستان بو, ...ادامه مطلب

  • گزارش رکاب زنی از یزد تا شیراز روز چهاردهم

  • پرده اولدر جاده و سوار دوچرخه هستم یک موتور دو ترک با راکبین جوان کنارم می‌رسند و سرعت کم میکنند.حوصله هِلو و هاواریو ندارم.یک سلام علیکم غلیظ تحویل می‌دهمشان.:کاکو شما ایرانی؟ من فکر کردم خارجییی؟میگ, ...ادامه مطلب

  • پس از سفر رکاب زنی یزد به شیراز قسمت اول

  • روز آخر رکاب زنی است و به شیراز نیلوبلاگ رسیده ایم. حافظ و سعدی و غزل خوانی از آنها و رفتن به ترمینال همانا و سوار اتوبوس شدن و برگشت به تهران. به شب قبل  و« مهربانو،»،مادربزرگی که ما شب را در خانه اش مهمان شد, ...ادامه مطلب

  • پس از سفر رکاب زنی یزد به شیراز قسمت دوم

  • پس از سفر قسمت دوم:ما شانزده روز در سفر بودیم و در نتیجه شانزده شبمانی داشتیم. خانه معلم، مسافر خانه، بوم گردی، مسجد، امام‌زاده، حسینه، آشپزخانه حسینه، اتاقک های قبرستان، و خانه مردم محلی، منازلی بود , ...ادامه مطلب

  • پس از سفر رکاب زنی یزد به شیراز قسمت سوم

  • گزارش پس از سفر رکاب زنی یزد به شیراز نیلوبلاگ قسمت سومدر همه استان هایی که رکاب زده ام استان یزد، به طور سیستمی و یکپارچه چه بصورت نرم افزار و چه سخت افزار، یک سر و گردن از دیگر استان های کشور، به روز تر، مدر, ...ادامه مطلب

  • گزارش رکاب زنی از یزد تا شیراز روز اول

  • اوایل هفته بود که گویی سرما خورده بودم. انگاری که در بام جمجمه ام باران ببارد و بینی ام ناودان باشد. سر درد مختصری هم بود. شیفت شب بودم و باید اداره میرفتم. مادر دم نوش کرد و نوشیدم و حاضر شدم برای حر, ...ادامه مطلب

  • گزارش رکاب زنی از یزد تا شیراز روز دوم

  • سوار چرخمان هستیم که به  روستای خَویدک ( طبس ها به جای جالیزار خوید می‌گویند)میرسیم. بچه های خُرد روستا در حال بازی بودند.یک شیر آب سرد کن دیدم و رفتم آب خُنُک بنوشم.:کجایی هستی؟ خودش، جوابش را در قال, ...ادامه مطلب

  • شیرین

  • از کتاب بی قایق بی پارو، فریبا وفی نمیتوانم، بسادگی عبور کنم، می اندیشم، نویسنده قسمتی از جان خود را کنده در قالب کلمه به تاریخ و فرهنگ این دیار بخشیده است به شیرین بخشیده است. جانی از خود کندن و به کلمه تبدیل کردن، را کسی ملتفط می‌شود که نوشته بسیار داشته باشد. *برای مقدمات کتابخانه بلوچستان، در کافه جلسه گذاشته بودیم. دخترکی از آن گوشه کافه ، خنده هایش ،نگاهش، وسط بحث و گفتگو ها حواسم را میبرد سمت اش. از مهرستان و دوهزار کیلومتر آن ور تر به گوشه کافه و پنج متر آن طرف تر میرسم.کتابخانه و جلسه به جاهای خوبی رسید و حلاوتش، بر همه نشست. جلسه تمام شد، پای آرزوی دخترک نشستم. گرم صحبت بود و پابرهنه رفتم در صحبتش، چشمانش پر بود، سوزنم گیر کرده بود و منتظر جواب اش بودم،: بگو، نظرت چیه؟بگوبگو دیگه کمی صبر کنید، ( با صدای نازک و کودکانه اش گفت)میخواست اشکهایش جاری نشود، چشمه ای باز نشود. حلاوت کتابخانه به دقیقه ای بند نشد اما. * بچه را از مادر و پدر شیشه ای و متوهم گرفته و در پزشک قانونی بودیم. آرام ترین کودکی بود که دیده بودم. آخرین داستان بی قایق بی پارو را با هم خواندیم.به داستان زندگیش فکر میکنم. یعنی چه داستانی در ادامه زندگی خواهد داشت؟پیرزن صعود میکند و داستان رمان تمام میشود.مادری که بر سر پدرش آب جوش ریخته و داستان زندگی کودک اش به ما رسیده است را مرور میکنم.گاهی میخواهم به خیال فر, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها