*
برای مقدمات کتابخانه بلوچستان، در کافه جلسه گذاشته بودیم. دخترکی از آن گوشه کافه ، خنده هایش ،نگاهش، وسط بحث و گفتگو ها حواسم را میبرد سمت اش. از مهرستان و دوهزار کیلومتر آن ور تر به گوشه کافه و پنج متر آن طرف تر میرسم.
کتابخانه و جلسه به جاهای خوبی رسید و حلاوتش، بر همه نشست. جلسه تمام شد، پای آرزوی دخترک نشستم. گرم صحبت بود و پابرهنه رفتم در صحبتش، چشمانش پر بود، سوزنم گیر کرده بود و منتظر جواب اش بودم،
: بگو، نظرت چیه؟
بگو
بگو دیگه
کمی صبر کنید، ( با صدای نازک و کودکانه اش گفت)
میخواست اشکهایش جاری نشود، چشمه ای باز نشود.
حلاوت کتابخانه به دقیقه ای بند نشد اما.
*
بچه را از مادر و پدر شیشه ای و متوهم گرفته و در پزشک قانونی بودیم. آرام ترین کودکی بود که دیده بودم. آخرین داستان بی قایق بی پارو را با هم خواندیم.
به داستان زندگیش فکر میکنم. یعنی چه داستانی در ادامه زندگی خواهد داشت؟
پیرزن صعود میکند و داستان رمان تمام میشود.
مادری که بر سر پدرش آب جوش ریخته و داستان زندگی کودک اش به ما رسیده است را مرور میکنم.
گاهی میخواهم به خیال فرو روم و پا به واقعیت نگذارم. ذهن خیال اندیش را بال و پر دهم و در این شیرین کده، دوام آورم. هنوز فرهاد این شیرین باشم.
خودم را پای کلاس دکتر فتوحی تصویر میکنم که برای ما شعر میخواند. ای کاش شعر شیرین اش را هم در کلاسش میشنیدم.
شیرین را فرهاد باشیم.
هنوز
@parrchenan
برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 193