«هر کس سنگی میانداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آنها نمیدانند، معذورند؛ از او سختیم میآید که او میداند که نمیباید انداخت.»
*
در اداره ما چند روزی است تعمیرات ساختمانی حاکم است. بعد از ناهار، اگر غذا اضافاتی داشته باشد، برای گربه ها میبرم. اُستا سرامیک کار که می بیند در حال غذا دادن به گربه ها هستم، جلو می آید و از کارم تقدیر میکند. سبُکانه گفتگو میکنیم. روحش با روحم گویی آشنا است، چقدر همکارانم بابت این کار کنایه زدند و تمسخر کردند و غر میزنند. سوالی در ذهنم چرخش میگیرد:
اُستا، این دوچرخه آبی که چند روزی است در حیاط اداره قفل میشود احتمالأ مال شما نیست؟
و جواب مثبت میگیرم. سبک زندگی دوچرخه ای، ذهن و خیال و تفکر ما را ،فارغ از جنس و قومیت و زبان و مذهب و تحصیلات، به هم نزدیک کرده است، حس بسیار خوبی از این دیالوگ دارم، ریسم صدایم میزند، ازش تقاضا میکنم، درنگم را بپذیرد، نئشه این گفتگو هستم، میخواهم بر وجودم بنشیند، و پس از رسوب شدن این گفت و گو به سراغ پرونده ها و داستان آدم های خسته داخل آن بروم.
عروسکی را انتخاب میکنم تا به دخترش، تمنا بدهد.
*
با همکارم ،حرف دوچرخه میزنیم، می پرسم: سه تومن دارید؟
: اگر داشتم که هزینه اون مورد که بیمارستان است میکردم( موردی که از صبح بابت فرایند مددکاری اش، گفتگو کرده ایم، غم خورده ایم و...). سکوت میکند. من هم به آوازی که از رادیو پخش میشود گوش میدهم و به مددکار بودن، می اندیشم.
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 207