تمنا

ساخت وبلاگ
برای اجرای حکمِ مادری که کودک خود را معتاد کرده است در کلانتری هستیم ، چون مجلوب، خانم هست، با افسر خانم نیز هماهنگ میکنیم. افسران خانم دور هم جمع شده اند و حرف میزنند، وقتی اطلاعات پرونده را می‌دهیم، یکی از آنها از ما می پرسد: خدایی پیگیری هم میکنید؟ میگم همین حضور ما در اینجا دلیلی برای پیگیری گزارشات نیست؟ حکم را به سختی اجرا میکنیم و بر میگردیم، به ماموری که با ما آمده بود میگویم به آن خانم از سختی کار و پیگیری ما بگوید، تا مطمئن شود. آن افسر، وقتی مرا می‌بیند، میپرسد، ناراحت شدی؟ و سرش را به نشانه شرم پایین می اندازد.
راستش ناراحت شدم. از کسانی که هر روز کار ما را میبینند و جور دیگر قضاوت مان میکنند، حرفی شنیدن سنگین است. همکارم میگوید اون بنده خدا ( یکی دیگر که اینگونه و وقیحانه با ما حرف زد) حرفی زد، چرا یک هفته است که درگیرش هستی؟
یاد قسمتی از گزارش عطار ، از اعدام حلاج می افتم:

«هر کس سنگی می‌انداخت؛ شبلی را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد. گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آن که آن‌ها نمی‌دانند، معذورند؛ از او سختیم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت.»
*
در اداره ما چند روزی است تعمیرات ساختمانی حاکم است. بعد از ناهار، اگر غذا اضافاتی داشته باشد، برای گربه ها میبرم. اُستا سرامیک کار که می بیند در حال غذا دادن به گربه ها هستم، جلو می آید و از کارم تقدیر میکند. سبُکانه گفتگو میکنیم. روحش با روحم گویی آشنا است، چقدر همکارانم بابت این کار کنایه زدند و تمسخر کردند و غر میزنند. سوالی در ذهنم چرخش میگیرد:
اُستا، این دوچرخه آبی که چند روزی است در حیاط اداره قفل میشود احتمالأ مال شما نیست؟
و جواب مثبت میگیرم. سبک زندگی دوچرخه ای، ذهن و خیال و تفکر ما را ،فارغ از جنس و قومیت و زبان و مذهب و تحصیلات، به هم نزدیک کرده است، حس بسیار خوبی از این دیالوگ دارم، ریسم صدایم میزند، ازش تقاضا میکنم، درنگم را بپذیرد، نئشه این گفتگو هستم، میخواهم بر وجودم بنشیند، و پس از رسوب شدن این گفت و گو به سراغ پرونده ها و داستان آدم های خسته داخل آن بروم.
عروسکی را انتخاب میکنم تا به دخترش، تمنا بدهد.
*
با همکارم ،حرف دوچرخه میزنیم، می پرسم: سه تومن دارید؟
: اگر داشتم که هزینه اون مورد که بیمارستان است میکردم( موردی که از صبح بابت فرایند مددکاری اش، گفتگو کرده ایم، غم خورده ایم و...). سکوت میکند. من هم به آوازی که از رادیو پخش میشود گوش میدهم و به مددکار بودن، می اندیشم.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 207 تاريخ : پنجشنبه 4 آبان 1396 ساعت: 4:34