به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد

ساخت وبلاگ
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

قرار بود دو خواهری که مادر معتادشان آنها را ول کرده و ترکشان کرده و در نتیجه صاحبخانه آن دو راجوابشان کرده بود را به بهزیستی انتقال دهیم. چند بار سابقه شبانه روزی داشته اند و چند بار مادر، آنها را تحویل گرفته بود و دوباره ول کرده است .

یاد حال و هوای بچه های خودم افتاده بودم، شش سال در شبانه روزی مربی بودم و گاهی با خودم فکر میکردم اول داستان ورود این بچه ها چگونه بوده است؟ داستان زندگی پرورشگاهی شان به چه طریق آغاز شده است؟ مقدمه آن چگونه نوشته شده است؟

زنگ خانه را زدیم. درب خانه بصورت دستی توسط خانمی باز شد. خانه ای دو طبقه و کوچک و حیاطی که به اندازه سه موتور در آن جا میشود. دو خانم و دو دختر یکی ششمی و دیگری اواخر دبیرستانی در حیاط بودند. چندین چمدان لباس و کیسه پر از کتاب و دفتر و بازی فکری و کره زمین، گوشه و جُلِ حیاط ریخته بود. خانمها، یکی معاون مدرسه و دیگری مادر دوست یکی از دخترها بودند که آمده بودند آنها را راه بی اندازند.
سه هفته ای بود که مادر ترکشان کرده بود.
این همه وسایل را الان نمیشه بیارید! این را گفتم و داستان ما شروع شد.
حتی کتابهایمان؟ فعلا حتی کتابهایتان. یک جا بگذارید.
کجا؟؟؟
واقعا کجا.
همان گوشه حیاط روی هم تلنبار کردم و رفتم یک نایلون پیدا کرده و روی وسایل کشیدم. نایلون بوی ترشی میداد. هنگام ورود به خانه، چون همکارم به پرونده مشرف بود ،آن را نخوانده بودم و یکهو با چنین تصویری روبرو شده بودم. بهت زده بودم.
یاد قسمتی از رمان افغانی کشی افتادم.

« فیروزه،... فکر کرد یک قاصدک هستم، بی ریشه ، بی ساقه، بی خاک،... اما نه حتی قاصدک هم نه... با خودش فکر کرد که من قاصدک هم نیستم. یاد پلاستیک های تو جاده افتاد که به همراه باد این طرف و آن طرف میرفتند. پلاستیک هایی که هیچ کس آنها را نمیخواهد. متعلق به جایی نیستند. کسی منتظرشان نیست. رها شده اند به امید خدا تا بپوسند. دوباره قطره اشکی گوشه چشمش جوشید...»

روی وسایل مختصرشان، را خوب پوشاندم و از حیاط زدم بیرون تا آنها هم بیاییند. حالم خیلی گرفته بود. مادر دوست یکی از بچه ها رفت قرآن آورد تا آنها را از زیرش رد کند و بدرقه کند. دیگر توان دیدن این صحنه را نداشتم. معمولا این صحنه های ناب انسانی را تلاش میکنم از دست ندهم، اما اگر می ماندم، شاید یهو پقی میزدم زیر گریه.
تنها مفرم نگاه به آسمان بود. تا سر کوچه از لای ساختمان های زردمبو و لاغر و بی ریخت کوچه، دنبال آسمان نگاه کردم و آنجا سر کوچه منتظرشان شدم.
مقدمه داستان ابتدایی بچه ها پس اینگونه می آغازید ست. اکنون خود راوی و نویسنده آن شده بودم. بچه هایی که گاهی رفتارهای عجیب میکردند و من با خود میگفتم چرا؟ اکنون جواب چراهایم را گرفته بودم. کاورم را در آوردم تا بچه ها در محل کم تر تابلو و انگشت نُما شوند. در ماشین، سکوت مطلق بین من و همکارم بود و رادیو آوا داشت میخواند: اینک یک موسیقی محلی آذری: آیرلیق، آیرلیق، یامان آیرقول... و عینک دودی که باید می بود، نه از برای آسمان ابری تهران. از برای پوشاندن چَشمان.
ساعاتی در اداره مربوطه بودیم و در نهایت به آن قسمت نه خوب بهزیستی سپرده شدند تا تعیین تکلیف شوند.
دخترک کوچک که مرا عجیب یاد دختر خاله کوچکم می انداخت، حالت چهره دمغی گرفته بود و چشمانش پر شد. همکارم گفت اگر بعد از بیست روز جاتون مشخص نشد و همچنان آنجا ماندید به من زنگ بزنید.
در ماشین نشستن و ما هم نشستیم.
کلمه به کلمه همان صفحات رمان افغانی کشی روبروی چشمم رژه میرفتند.
با خودم میگفتم سهیل لعنتی یک کاری بکن.
اینجا داستان را تمام میکنم، چون بقیه اش چیزی نبود. شاید یک نفس عمیق از مجموع نفس های کل یک بیمار ریوی. اما دلم رضا نمیدهد، خوانندگانم را این چنین تلخ رها کنم.
سر راه از نزدیکی شهر کتاب مرکزی رد میشدیم. یاد حرف مدیر مدرسه دخترک افتادم که گفت درسش خیلی خوب است . یاد دل نگرانی دخترک از برای کتابهایش. و یاد چشمان پر شده آخرین لحظه اش و چهره مغموم اش و چهره ای که مرا یاد دختر خاله کوچکم می انداخت. از راننده تقاضا کردم نزدیک شهر کتاب توقف کند. رفتیم داخل مجموعه، دمی در بین داستانها و کتابها، شنا کردیم برای دختر کوچک، بابا لنگ دراز و برای دختر بزرگ، شما که غریبه نیستید را به انتخاب خودم گرفتم و گفتم هر کدام یک کتاب دیگر به انتخاب خودتان بگیرید. حال دخترها بهتر شده بود. دخترک مغموم می‌خندید.
:در این بیست روز اگر این کتابها را تمام کردی، به همکارم زنگ بزن ، خلاصه و نتیجه ای که از کتاب گرفتی را بگو، برایت باز هم تهیه میکنم.
دخترک بابا لنگ دراز را شروع کرده بود و از خود جدا نمیکرد.
الهی که چون جودی ، چون هوشی ، راوی موفق داستان خود باشند. الهی الهی.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 182 تاريخ : دوشنبه 22 آبان 1396 ساعت: 23:25