یک حس برتر بودن نسبت به دیگر مسافران پیدا میکنم و با خود واگویه میکنم که اکنون اگر چنین نیتی داشته باشد و چهره مرا ببیند، منصرف میشود. یکم دقیق تر میشوم که اصلاً چرا خودم بر چهره ام لبخند نقش بسته است؟ دقیق تر میشوم یادم می آید که یکی از چهره های مسافران اتوبوس، خندان بود و خنده آن بر چهره من نیز سرایت کرد. دنبال آن چهره میگردم. در واقع او بود که بذر خنده بر من کاشت . بر روی این باغبان خنده زوم میکنم. کم کم به حرف می آید و من همچون باد زنی که میخواهد زغال را بگیراند و سرخ اش کند، میگیرانمش. چند تا خاطره تعریف میکند و کم کم کل حواس، مسافران قسمت مردانه اتوبوس را به خود جلب میکند. از خاطرات که میگوید، می رسد به مجله گل آقا. و متوجه میشوم که زمانی نویسنده آن بوده است. میپرسم به چه نامی امضا میکردید؟
: صافی
فکر کنم شعر هم میگفتید.
و پاسخ آری میدهد. سالهای نوجوانی و جوانی من، با گل آقا چرخیده بود و مگر میشود اشعار طنز آلود صافی را از یاد برده باشم؟
شروع به شعر خوانی میکند. چرا دیگر نمی نویسید؟ حوصله ها تنگ است و فکاهی نویسی را تاب نمی آورند. کم کم شعر اش مضمونی از غم ودرد به خود میگیرد.
به ایستگاهی که قرار بود پیاده شوم، نزدیک میشویم. میگویم: اول با خنده ات و طنازی شعرت مرا سوار افکارت کردی، همین که افکارت سرعت گرفت، پیاده مان کردی، یعنی هل دادی و پرتابم کردی بیرون.
معتقدم ارتباط بسیار مستقیمی بین طنز و رنج وجود دارد. کسی که رنج را فهم کرده باشد، آن را میفهمد می تواند طنازی کند.
با دوستم که نوشته مربوط به فرزند آوری ام ، نظرش را جلب کرده بود، گرم گفتگویی سخت و قوی هستیم.
می پرسد؟ تو در زندگی بیشتر رنج کشیدی یا لذت؟
پاسخ میدهم، قانع نمیشود.
لحظاتی بعد، دوستی دیگر خطابم میکند، تو هم پدرت را از دست داده ای و میدانی چه رنج عظیمی است و حرفش را پی میگیرد.
اما این« میدانی» ابتدایی سخنش، کلی حرف داشت. از آن حرفها که میتواند آدمی را طناز ترین کند.
کتاب سه شنبه ها با مورفی را به قسمت های پایانی اش نزدیک شده ام. شاید یک تصادف نه اتفاقی بود که این کتاب را قبل از سفر و در دهه آخر آبان ماه خواندم.
برایم بسیار پر بار بود. لطفاً بخوانیدش.
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 206