خانه دوست کجاست؟( و من مسافر شدم، روز اول)

ساخت وبلاگ
Soheil R:
و من مسافر شدم

از یک هفته پیش که به زمان مسافرت نزدیک میشدم، یک حسی داشتم. هنگام رکابیدن به سمت منزل از محل کار، افکار گوناگونی بر ذهنم هجوم می آورد و می‌گذشت.
دوباره سرما، هجوم باد، هی غریبه هایی که باید با آنها آشنا شوی، و دوباره به خاطره بسپاری، هی پایداری در ناپایداری که اگر نرکابی، می افتی هم خودت هم چرخت با هم. که اگر نرکابی، نمی‌رسی، آن هم دو هزار کیلومتر. گشنه شدن، از خستگی بی خیال شام شدن و...
و من در ذهنم می چرخید:
این که به یک ثباتی در زندگیم رسیده ام. یک پایداری اقتصادی پیدا کرده ام. تلاطمات مرز هستی و نیستی خانواده و اندوه عمیق آن قدیمی شده است و یک جور با آن کنار آمده ایم و زخمی شدست اینک کهنه. دوستان و همکارانی بهتر از برگ باران خورده درختان خرمالو و کاج دارم و پیدا کرده ام و اقوام و خویشانی که میدانم در برشی از ذهن و ضمیرشان، حضوری پر رنگ دارم و همه اینها یعنی


ثبات، یعنی وابستگی، یعنی خو کردن، یعنی مرغ قفسی شدن، عادت کردن، مالک شدن، مالک زمان و مکان و آدم ها شدن، بچه من ، مادر من، مغازه من، کار من، دوستان من ، همکاران من، کانال من، گروه من، مشاور من...

وقتی مسافر میشوی، وقتی سفر را انتخاب میکنی، گویی به همه اینها و این افکار و این من ها نه بلندی میگویی، نه ایی از ته دل، با صدای بلند، آن قدر بلند که از گوشه چشم، آب تراوش کند و بعد از آن دیگر صدایت بگیرد، کیپ شود، نتوانی رسا حرف بزنی. خش دار شود صدایت.
تو مسافری

مسافرت به دور ترین و گوشه ترین و ناشناخته ترین قسمت سرزمین. آن هم بلند مدت ترین زمانی که تا به حال سفر کرده ای و به عدد رازدار چهل میرسی. و وقتی قبول میکنی سفر را
تازه به خودَت می آیی و میفهمی« مسافری» . در این دنیا مسافری، باور کنید تا در معرض مستقیم این انتخاب قرار نگیرید، این ناپیداری دنیا و مسافر بودن اش را اینگونه که همچون نویسنده، که نشسته در اتوبوس، لحظه به لحظه از پایتخت به گوشه ترین و دورترین فاصله میگیرد، ادراک نخواهید کرد. این که ما نه مالکیم و نه هیچ چیز دیگر
ما مسافریم
مسافر از ناکجاآباد تا وادی خاموشان، از زُهدان تا گورستان.
و در این مسیر چه جای مالکیت و وابستگی؟
و امروز که خورجین را بر روی چنبر( دوچرخه ام) قرار دادم و پا بر رکاب گذاشتم و رکابیدن را آغازیدم، سبک شدم
مثل پرنده ای که از قفس فرار کرده، مثل یک خنده با دوستی، بعد از یک گریه طولانی، مثل آروق بعد از نوشابه کوکا قوطی، مثل اصلا مثل حال خوب و حس راحت شدن بعد از استفراغ کردن.
و من همه تعلقاتی که ذهنم به آنها خو کرده بود، از وحشی و آزاد بودن فاصله گرفته و رام شده بود را
بالا اوردم
اینک بادم، بی سرزمین، بی جا و مکان و روزهای پیش رویم گم و ناشناخته است و
جاده مرا فریاد میزند. میخواهم بذر هایی که با این باد همراه شده اند را بکارم که شاید درختی تناور شوند روزی.
روز اول.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 192 تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 ساعت: 22:07