« داداش ، یالله، بجنب، عجله کن از هپروت بدرآ وگرنه نمیتوانی، این همه را جمع و جور کنی, گفته باشم ها»
دقیقا این جمله بالا
حرفهای ندای درونم بود.
پس به صحنه ای از اداره فکر میکنم، برگهای درخت محبوبم« شب خُسب» فرو ریخته و خزان زده شده و درختان دیگر، لخت و عور بودند یک آن باور نمیکنی، تویی که از بهار سبز و دل انگیزجنوب و مکران و میناب به خزان لخت زمستان تهران رسیده ای این همه بیرنگی و پژمردگی را.
در گرما از دیار خود سفر مکنید و در زمستان به دیار خود بازمگردید که مناظرش، چون مرگی دق وار است.
تو برای دیدن این همه لختی، این همه عوری، این همه بی برگی، زمان تدریجی نداشته ای که به آن عادت کنی. گویی چشمانت دق میکنند.
به ندای درونت میخواهی گوش ندهی، اما یاد توله گربه هایی که وقتی تو میرفتی زنده بودند و اکنون نه ، کامل از دنیای هپروت بدر میاوردت و به وسط شهر پر از درد و الم تهران می اندازد.
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 178