مادر

ساخت وبلاگ
میخواستم این نوشتار را مثل همیشه صبح زود بنویسم اما ترسیدم وقت کم بیاورم و مطلب حیف شود. پس وسط روز و زمان کاملی به آن اختصاص دادم. احتمالا این متن طولانی تر از حد معمول باشد چرا که سعی خواهم کرد جزئیات بیشتری را بیان کنم تا از حلاوت گریه درآوردن دیگری و خندید دلم، کم نکرده باشم!!

صبح اول صبح اداره رسیده ام و مسیول گشت پیرامون پرونده ای که روز قبل وقت زیادی از کل مددکارهای شیفت گرفته بود صحبت می‌کرد و اعلام نظر میخواست.
دو پسر ده و سیزده سال روز قبل مراجعه کرده بودند و گفته بودند که مادر,شان سالهاست آنها را تنبیه میکند و چاقو می زند و ناپدری اذیتشان میکند. و خواهان رفتن نزد پدر و خانواده پدری که در یک محله بد نام ساکن است هستند. بسیار گریان و مضطرب بودند و از مادر, بسیار می‌ترسیدند. و اواخر وقت مادر, با صورتی گریان و پریشان به اداره مراجعه کرده و جویای فرزندانش شده است.

همان لحظه که مسیول گشت نظر میخواست و همکاران نظر میدادند مادر, کودکان با صورتی گریان و نگران آمد تا با ما به دادگاه برود.
رای من، محق بودن مادر, بود و اینکه این پسرها یک جای کارشان می لنگند.
رفتیم مرکز مربوطه و سوارشان کردیم و سمت دادگاه راندیم. قیافه پسرها شبیه پسرهای تخس خودم در سالهای قبل زمانی که مربی شبانه روزی بودم بود. با دیدن برادر بزرگتر و کمی صحبت، رایی که صبح پیرامون « مادر,» داده بودم تقویت شد‌. با پسرها تا حدودی بلند و محکم و قاطع صبحت میکردم. و اینکه عنوان نمودم با توجه به خلافکار بودن پدر و خانواده پدریشان امکان رفتن به سمت آنها را مطلقا نخواهند داشت و دایم ذهنشان را درگیر میکردم که چه میخواهند بکنند؟ در نهایت یکیشان گفت خاله ام.
همین را دست آویز کردم برای رسیدن به « مادرشان».
از بهزیستی و شبانه روزی تا می‌توانستم بد گفتم و پیاز داغ ماجرا را بیشتر و چون در مرکز قرنطینه بودند، حرفهایم پذیرفتنی، رخ می نمود.

به دادگاه رفتیم. با« مادرشان »به سردی مواجه شدند. با توجه به حضور همکارانم دیگر در دادکاه نمانده و در ماشین گشت منتظر ماندم.
پسرها جلو قاضی حرفهای خود را مبنی بر چاقو خوردن از مادرشان تکرار کرده و اما قاضی نظر نداد که به پدر تحویل داده شود و قرار شد به بهزیستی تحویل داده شود. اینگونه بود که گریان شدند و جلوی قاضی اقرار کردند که دروغ گفته اند و« مادر» آنگونه که توصیف کرده اند نیست.
و قاضی از این ماجرا خشمگین شد. نزدیک به ده بیست نفر دو روز در دو سازمان مشغول این دروغ شده بودند. همکارم تماس گرفت که بیا سمت دادگاه. رفتم، دیدم پسرها پشیمان و گریان هستند و از اینکه باید به بهزیستی برگردند ناراحت. اما برادر بزرگتر همچنان نگاه تخس و بی تفاوت خود به « مادرش» را داشت. در یک توافق نانوشته با قاضی هم دل شدم و یک سناریو چیدیم. او گفت بهزیستی و من هم همچون ماموران اجرای حکم گفتم بلی و دروغ گفته اند و بیایند تا ۱۸ سالگی در مرکز قرنطینه بمانند.
به یخه برادر کوچک تر از پشت اشاره وار دست زدم و گفتم تو: پاسوز حرفهای برادر بزرگتر شده ای. بیابریم. گریان گریان به همراه مادر و خاله پسرها سوار ون شدیم.
سناریویی که چیده بودم، شخصیتی جلاد وار و شمر وار بر من می‌بخشید.
همکارم گفت هر کار کردیم که پسر بزرگتر بابت دروغی که به مادر بسته است از مادر عذر خواهی کند، زیر بار نرفته است.
پسر ها که دوست داشتند در محله بد نام و پدر و خانواده پدری معتاد و خلافکار آنجا آزاد باشند و کسی کاری به کارشان نداشته باشد تمایلی به زندگی با «مادر» دلسوز که درس و مشق بچه ها برایش مهم بوده و ورود و خروجشان برایش مهمتر نداشتند. این شد که همه جاهای چاقو که از کودکی پدرشان بر بدن آنها و مادرشان زده و آخرین اش ناشی از دعوا در همان محله بدنام بوده به مادر نسبت داده بودند.
پسر کوچک روبروی من ، مادر کنارش و پسر بزرگتر که مغز متفکر این نقشه بود سمت دیگر مادر نشستند. ماشین حرکت کرد. شروع کردم از بدی های بهزیستی گفتن، هر دو چون ابر بهار گریه میکردند، تا کمی وقفه در گریه شان می افتاد حرفم را از سر می‌گرفتم.
لری حرف می‌زدند و نصفه نیمه متوجه می‌شدم
: « دایَه» کی میایی؟
: اهکی باید بره از قاضی اجازه بگیره تا بتونه بیاد.
گریه شان کَنده شد و‌به هوا رفت.
رو میکنم به پسرها میگم با« مادرتان خوب خداحافظی کنید» به امید خدا عید بهتان سر میزند. گریه کوچیکه دوباره تشدید شد. رو میکنم به مادر: ایشاا.. تا اون موقع خواستی بیایی با آجیل بیا.
پسر کوچیکه بیتاب از گریه شده و برادر بزرگتر به« مادرش »نزدیک تر شد با «پر چادر» مادر اشکش را پاک میکند، به هدفم در حال رسیدنم. اینکه بفهمد همه چیزش « مادرش » است.
ادامه در پست بعدی

@parrchenan

لحظه ای که اشکش را با «پر چادر مادر»،همان قسمت چادر که اتفاقا خاک آلوده می‌شود پاک کرد، یهو دلم شل شد، بُغضی گرفت. اما قرار نبود کوتاه بیاییم.
«مادر» هم گریان است. لحظه های خاص و پر از عاطفه.

ادامه در پست بعدی

@parrchenan

خودم را جمع و جور کردم و دوباره شمر شدم.
یاد کودکی ام افتاده ام. بچه بودم و به همراه بابا، ایام محرم، هیئت های عزاداری میرفتیم. اتفاقا گریه کن خوبی بودم. مداح نوحه میخواند و ملت گریه میکرد. مداحی های ترکی هم، همه جلسه با شعر بود. میشد که یکی دو بیت شعر، مجلس را می‌گرفت در حالیکه ملت در حال گریه بودند و یکی بر صورت خود میزد و دیگری خودش را سمت جایی پرت میکرد، مداح آرام به تک تک حضار نگاه میکرد و گریه نمی‌کرد تا میدید جلسه آرام شده و از شور افتاده ادامه بیت را یا همان بیت که شور آورده بود را میخواند و دوباره صدا و اشک و نعره اوج می‌گرفت. همیشه با خودم فکر میکردم مداح در آن حال که ملت گریان اند و در شور اما خودش آرام است چه حالی دارد. در ون و در هنگام گریه درآوردن بچه ها متوجه شدم حالش را. درشت گو و نرم دل شده بودم!!اما یک جای کار به پسرها حسادت کردم، در حال گریه که بودند، یکی دست مادر را بغل میکرد، دیگری پر چادرش را می‌گرفت، اما من که بچه بودم و در جلسه عزا گریه میکردم دستم خالی میماند خالی خالی. هیچ حسینی نبود که دستش بگیرم جز خیال و خیال و خیال. اما این پسرها خیال را در آغوش نمی‌کشیند. واقعیت را در بغل می‌گرفتند و می بویدند و میبوسیدن. آنها جز به جز واقعیتی به نام « مادر» را در بر گرفته بودند و متوجه حضور او میشدند.
همچون همان مداح تا می‌دیدم شور مجلس کم شده شور میدمیدم. مادر به برادر بزرگتر گفت: مراقب کوچک تر باش. گفتم اِهکی یکیشون شاید بعد از تقسیم شدن بره پیشوا و دیگری قرچک. وسط بیابون!!
پسر بزرگتر دوباره جسارت دار شد گفت چرا اینها را میگی و خودم را زدم به اون راه، گفتم با تو نیستم با «مادرتانم». هر لحظه صدای« دایَه دایَه »پسرها بلند میشد. مادرشان گفت حالا که تا عید نمیتوانم ببینمشان میروم شمال. ادامه حرف را گرفتم گفتم خوب کاری میکنی؛ برو اونجا قشنگ چند تا مرغ و خروس به جا اینها بگیر و کم کم اینها رو که بیوفا بودند فراموش کن. پسر بزرگتر پرید وسط حرفم و در حالیکه هق هق میکرد گفت، حرف نزن،
: من دارم با «مادرتون »حرف میزنم.
با « مادر» ما حرف نزن.
به «مادرش» حساس شده بود. به هدفم رسیده بودم. «مادر» برایش همه چیز شده بود.
شمر وار داد زدم آقای راننده صدای رادیو را زیاد کن اینها گریه میکنند، دلم گرفت یک آهنگی چیزی بخونه. پسرک بزرگتر هق هق میکرد و در حالیکه چشمش از اشک پر میشد و خالی مرا خشمگین نگاه میکرد.
همکاری که دیروز رفته بود به او وعده داده بود که آری پسرم گریه نکن تو را نزد پدرت خواهم برد و اکنون کشتی بان را ناخدایی دگر آمده بود که سالها با این پسرها زندگی کرده بود.
نزدیک مرکز مربوطه گفتم ماشین ایستاد.
به پسرها گفتم با مادرتان خداحافظی کنید. دستش میبوسیدند، چادرش را بو میکردند و مادر هم اشک میریخت.
مادر و خاله پیاده شدند. کادر چشم من دست مادر بود که از بیرون پنجره ماشین به داخل آمده بود و پسرکی دست مادر را میبویید و میبوسید. تقریباً صد در صد به هدفم رسیده بودم:
اینکه آنها را به « مادرشان» یا به زبان خودشان« دایه» تشنه ترین کنم. آن قدر تشنه که شاید از عطش بمریند.
همکار مشاور حقوقی از جلو ماشین به پشت ون می آید. پسرها می‌گویند پشیمانیم کاری بکن. به همکارم نگاه میکنم و میگویم: تو میتوانی با قاضی صحبت کنی و کارشان را درست کنی. اما نکن. اشک های اینها را باور نکن. من میشناسم اینها را. بگذار تا عید اینجا باشند. باز گریه شان به هوا بلند شد. چندین بار این دیالوگ را تکرار کردم. میخواستم این ذهنیت را در آنها ایجاد کنم که اگر دو روز دیگر از بهزیستی در آمدند، به واسطه پارتی بازی همکارم بوده که از جنس «مادرشان» بوده. ته نگاهم باز توجه دادن به «مادرشان» بود.
از برادر بزرگ‌تر اسمش را میپرسم. تا می آید جواب بدهد میگویم مهم نیست. در بهزیستی تو را « آی پسّر» صدا خواهند کرد. حتی هویتش را گرفتم، میخواست راه پدر معتادش را برود و آزاد و خلافکار بشود اما اکنون حتی گویی هویت و اسم نیز ندارد.
به مرکز مربوطه میرسیم. همکار سالهای قبلم که سالها با هم شیفت بودیم، آن روز شیفتش است. به او ندا را می‌رسانم و موضوع را میفهمانم. سریع میگیرد. داد میزنم سلام اقای فلانی دو تا خدمه برات آوردم!! حالا میخواهم تا میتوانم شبانه روزی برایشان بد جلو کند تا به مفهوم «خانه »و «مادر »مومن شوند.
بچه ها پیاده میشوند. در حال خروج از اداره مربوطه هستیم، به همکارم میگم، موهایشان را با نمره صفر بزن.

همان جا که مادرشان را پیاده کرده بودیم سوار میکنیمشان.
ادامه در پست بعدی

@parrchenan

به او توضیح میدهم همه این رفتار و‌گفتار
سناریویی بیش نبود و بچه ها تا دو روز دیگر نزد او خواهند بود. گفت میدانم و ازم بسیار تشکر کرد. ازم بابت جسارت‌های پسر بزرگش عذرخواهی می‌کند. مادر است دیگر.
درشتخویی کرده بودم تا کودکی متوجه نرم دلی مادری شود.
واقعا شمری شده بودم. یاد فیلم پرویز با بازی مرحوم لوون هفتوان می افتم. واقعا پتناسیل اژدها شدن را دارم. می‌توانم شکنجه گری باشم. گاهی خیلی از خودم میترسم.
آن روز در آن ون، مفهوم« دایه» هم برای من و هم آنها، دوباره باز تعریف شد.
تعریف قشنگ و دریایی است واژه« مادر».

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 198 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 6:04