جمعه نوشت

ساخت وبلاگ
جمعه, نوشت,:

شیفت بودم که زنگ زدند که یکی اورژانسی به جایی برویم. آن هم دو مرد باشد.
رفتیم، من پیگیر کار نشدم و در ون نشستم و همکارم بدنبال داستان رفت. همین که پنچره ون را گشودم، دیدم ممد، یکی از بچه های خود من در مرکز شبانه روزی که سابقا در آن کار میکردم است. آنچنان غولی از او ساخته بودند که اینگونه است و خطرناک است و قصد آسیب دارد. بنده خدا پیش من موش شده بود. رفتیم امین آباد برای ویزیت. به مددکار مرکزشان از من تعریف میکرد، «آقا خیلی خوب بود خیلی اما وقتی عصبانی میشد عین خودم میشد».
به مددکارش از قیافه ام می‌گفت که تغییر نکرده همیشه تا اینجا، و انگشت سبابه اش را زیر چانه ام آورد تا اشاره کند دقیقاً تا کجا که، یهو مثل یک شیر دهانم را به سمت انگشت اش کشاندم و سریع دستش را کشید.

یاد بابا می افتم، این کار بابا بود. هر وقت بچه بودیم و می خواستیم به سیبیل هاش دست بزنیم چنین حرکتی میکرد.

پسرک که انگستش را سریع کشیده بود، با تعجب میگوید: « آقا اینجا زشته اینکارا بیمارستانه»
میگم اینجا امین آبادِ. دیوانه خانه.

###

کلید کلبه دستم بود و با دوستانم سمت کلبه رهسپار شدیم. دیر راه افتادیم و به تاریکی خورده بودیم. مسیر را هم برف زده بود و تاریکی و سرما و تغییر قیافه کوه، بواسطه برف و تاریکی، قسمت انتهایی مسیر را گم کرده بودم. در برف ها، بدنبال نشانی جهتن یافتن کلبه کنم. رد پایی در برف دیده شد که با توجه به شواهد ، گامهای بجا مانده از بابا علی در روزهای قبل بود.
دوستم حرف جالبی زد:
« هنوزم بابا علی با اینکه حضور نداره داره کمکمون میکنه». واقعا انسان هایی در زندگی ها ، در تاریخ بشری، هستند که بدون آنکه باشند در حال کمک رساندن به دیگری هستند. ای کاش جنس رفتار و گفتار و کردار ما هم این چنین باشد. بدون آنکه بدانیم به دیگری کمک رسان باشیم.
در همان قدوم به جا مانده بر برف بابا علی رفته و به درب کلبه رسیدیم. در سرما و برف و تاریکی و گم بودگی لحاظتی قبل تر اینک لذت خاصی داشت کلید انداختن و قفل را گشودن. کنار علا الدین گرم شدیم و از پنجره کوچک آنجا، تهران را نگریستیم.
زمانی در کودکی ام همه خانه آجانم با سه تا علا الدین گرم میشد. حس خوبی داشت گرم شدنِ در آن کلبه .


@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 179 تاريخ : جمعه 16 آذر 1397 ساعت: 6:04