سنگر تنهایی

ساخت وبلاگ
به صفحه ۸۷ کتاب انسان خداگونه میرسم:

از همین حالا هم میتوانیم این فرآیند را در بیمارستان ها در بخش های ویژه نگهداری سالخوردگان، شاهد باشیم. برثر باورِ انعطاف ناپذیر اومانیستی به تقدس زندگی، انسان ها را آن قدر زنده نگه میداریم تا به چنان وضعیت رقت آوری برسند که مجبور شویم از خود بپرسیم: « این وضعیت دقیقا چه چیزِ مقدسی دارد؟»

یاد یک دیالوگ درخشان و عمیق و وجودی با مادرم می افتم. مادر، مشغول مراقبت از مادربزرگ کهنسالم شده بود و اینک زنی را می‌دید که سالها وسواس گونه، طهارت و نظافت میکرد و اینک، مغزش دیگر فرمان های لازمه بهداشت فردی را نمی‌داد.
مامان با یک حیرت سوالی را با خود مطرح کرد و زیاد هم به دنبال جواب نبود:
این همه ویتامین و قرص میخوریم که چی؟ بدنمان سالم تر از ذهن و حافظه بماند که چی؟

یادمه مادر بزرگم به واکرش فشار وارد میکرد و از یک سطح شیب دار بالا میرفت و با خودش میگفت پیری بدرد نمیخورد، وقتی جوانی را دیدی چرا پیری را بپذیری؟ و پیری را « یامان» میداد


در این کتاب، پاسخ هایی را در حال کشفم.
###

در اتاق ۱۲۳ ام نشسته ام و به ابعاد آن فکر میکنم. اسم اتاقکم را گذاشته ام سنگر , تنهایی ,. درب سنگر , تنهایم را معمولا قفل میکنم و تلاش میکنم اگر تلفنی ندارم، با تنهایی , ام بیشتر خو کنم. قفل میکنم تا هر کسی پابرهنه به تنهایی سنگرم ورود نکند و از همان پشت در شیشه ای مرا ببیند. اگر مشغول تلفن نباشم گاهی کتاب میخوانم، گاهی نقاشی و گاهی اینترنت. معماری محل کار جدیدم خیلی با سلیقه همکارانم جور نیست. محل کار قبلی خط۱۲۳، میشد از کابین خودت با همه سالن و اتاق و کابین های دیگر صحبت کنی اما اینجا نه. و این به مذاق آنها که دوست دارند یا با تلفن یا با همه همکارانش از همه چیز و همه کس صحبت کند، خوش نمی آید. سنگر تنهایم را دوست دارم. وقتی زنی زنگ میزند و گریه کنان از شوهر پلشتش میگوید، گوشی شنوا و راه حلی که نه سیخ بسوزه و نه کباب دنبال میکند، در این زمان تلاش میکنم نگاهم به زیباترین چیزی که در سنگرم قرار میدهم خیره بماند.
ابعاد سنگر تنهایم، دقیقا به اندازه کلبه ای که در کوهستان دارم است. در یک برهه زمانی دو اتاقک یک اندازه را لحظاتی از زمان حس مالکیت دارم.
این حس مالکیت را این روزها اگر بخواهم تعریف کنم، چشم آشنایی نام می‌نهم. در کنه مالکیت، گویی چیزی وجود دارد از جنس آشنایی، این که با همه آنچه غریبه هستیم، این آشنا فرق دارد. چون آشنای چشم من است پس مال من است.
آن زمان که در ماشین گشت بودم، یک آن همکارم در خیابان نزدیک اداره با شعف فریاد زد.
«گربهِ« ما»، همان گربه ای که در حیاط اداره بچه هایش شیر میدهد و به او غذا میدهیم»
این ما، مای مالکیت بود. مایی از جنس آشنایی. همه اینها را در «سنگرم» مینویسم و همه مردم شهر، مرام به کمال میگذارند و تلفن زنگ نمی‌خورد.

انصافا نوشته های صبحگاهیم را بیشتر دوست دارم. این روزها برنامه زندگی ام عوض شده و آن ساعتی که مینوشتم را در حال رفتن به پارک ملت برای دویدن هستم و محبورم حوالی ظهر بنویسم.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 183 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 12:30