شب آخر پاییز در مغازه نشسته بودم که پسرک فال فروش لخت و عور آمد. یک تیشرت آستین کوتاه تابستانه و دگر هیچ نداشت. برادرم روش خوبی در برخورد با این کودکان دارد. آنها را دعوت به مغازه میکند و چای و شرینی مهمانشان میکند. این حرکتش را بسیار میپسندم. نمیدانم از کجا این رفتار را فرا گرفته. در این رفتار کرامت انسانی و شأن او و نوعی کمک لحظه ای و آنی و نیاز لحظه ای فرد، دیده شده است که در دیگر رفتارها، یا نیست و یا کمتر نُمود پیدا میکند.
چای و کیکش را میخورد و هرکسی میگفت چرا لباس گرم نپوشیدی؟ چرا و چرا؟
با این بچه ها سالهایی، کار کرده ام، به احتمال بسیار زیاد ظهر دیده آفتاب است و گرم همین گونه یلخی، آنگونه که فرهنگ اش پرورش داده بیرون زده و اکنون به شب سرد آذرماه خورده است.
عصابم خرد بود از این یلخی وار فکر کردن و به چند ساعت بعد ننگریستن و پیشبینی نکردن. نمیدانستم چه کنم. نمیخواستم فقط موخذه گر باشم و حراف. یک آن یادم رفت به کاپشن ,ی که صبح پوشیده بودم. مسیر برگشتم با چنبر( دوچرخه ام) سربالایی بود و اگر ده دقیقه سرما را تحمل میکردم بدنم گرم میشد و نیازی به کاپشن , نبود. عصبانی عصبانی کاپشنم را آوردم تنش کردم و یک دستمال سرم را هم به او دادم و موخذه ام را از سر گرفتم که دیگر در زمستان بدون کاپشن بیرون نیایید.
و این شد که این روزها گرم کن ورزشی نویی که هدیه گرفته ام را با وجدانی آسوده می پوشم.
من کار خاصی نکردم و لباسی کهنه را به پسرک دادم اما آن لحظه او به لباس گرم نیاز داشت و همین لباس کهنه برایش کار گشا میشد. در آن لحظه ها که مانده بودم برای این پسرک که حرصم را با بیخیالی اش در آورده چه کنم یاد این حکایت افتادم و همین حکایت برایم راهگشا شد:
فردی در چاه افتاده بود و درخواست کمک میکرد
عالمی از کنار چاه رد شد و اندرزش داد که حواسش را باید جمع میکرد و رفت
یوگیستی رد شد و گفت باید مراقبه کند و با نیروی ذهنش از آنجا خارج شود
ریاضی دانی آمد و گفت باید اندازه قطر چاه را بداند و از طریق گیاهان طنابی ببافد و رد شد.
هر کسی آمد و تزی داد و رفت اما مرد در چاه ماند.
در نهایت یک مرد امی و بی سواد آمد و دید که فرد ته چاه است. دستش را به دست او نزدیک کرد و گفت دستم بگیر و از چاه بیرون آورد.
@parrchenan
برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 186