آخرین مأموریت

ساخت وبلاگ
پرونده‌های مربوطه به خط را بار ماشین میکنیم و به محل جدید میبریم. در راه آخرین , مأموریت , گشت سیارم را هم انجام میدهم. آدرس را پیدا کرده و وارد منزل می‌شویم. پرونده همکارم است و دیگه حوصله نکرده، پرونده را بخوانم. پسرکی با پدربزرگ و مادربزرگ اش زندگی میکند. همکارم سراغ موضوع پرونده میرود و من با پسرک حرف میزنم. او از درسش میگوید دفتر و کتابش را می آورد نشان می‌دهد. پدربزرگ از اردوی چند روز دیگر او حرف می زند. پدر بزرگ، سرطانی است و سرطان به همه وجودش رخنه کرده است. اگر پرونده نیاز به پیگیر داشته باشد بعید است بار دگر، همکارم او را ببیند.
«در آستانه »نشسته است. در آستانگی را شناخته ام، چشم،کم رنگی به خود میگیرد و صدای حنجره زنگ دار میشود. « در آستانه »بابا را هم تشخیص دادم، و وقتی« در آستانه» نشست به همه آنها که با او گره خوردگی داشتند، زنگ زدم که اگر دوست دارند بیاییند و... از موضوع دور افتادم.
پسرک دفتر ریاضی اش را نشانم میداد و پر از غلط بود. اما انتظار یک باریکلا داشت. منتظر بود.
آخرین , شیطونکم را در آوردم و به او دادم.
کیف کمری ام دیگر از شیطونک و عروسک خالی شده است. نیازی به آنها نیست .چرا که با بچه ها دیگر سر و کاری نخواهم داشت. خالی خالی شده ام. بعد از این تنها با یک چیز روبرو خواهم شد. گوشی تلفن و داستانهایی که از آن خواهم شنید.
کمد عروسک اتاق مددکاری را قبل رفتنم به کمک شما خوانندگان پرچنان پر کردم و گفتمشان، اگر خالی شد ندایم دهند. کارت بانکی مخصوص آفتابکاران را به همکارم سپردم تا او امور را رصد کند. آن همچنان نیازمند شارژ شدن است. و اکنون آخرین شیطونکم را به پسرک دادم. کیف کمری را به واسطه مددکار بودنم تهیه کردم. کیفی میخواستم که هم قلم و دفترچه ام را همیشه با خود داشته‌ باشم و هم عروسکی و توپ شیطونکی جا شود تا در بازدیدها یا ماموریت‌ها دستم خالی نباشد، تا بتوانم با کودکی ارتباط برقرار کنم و این شد که جزء پوششم در آمد و همراهم شد و ماند.
بازدید از منزلمان تمام شد و به محل کار جدیدم رفتم.
چند روز بعد، یک توپ شیطونک تهیه کردم و در کیفم گذاشتم. کیف کمری ام احساس خلع میکرد.


###
سه بامداد بود، مادری زنگ زد:
دخترم یک ساعت پیش از خانه فرار کرد، شما می‌توانید کاری کنید؟
و پاسخ ناامیدانه من، صدای ضعیفش را خفه کرد.

 

پرچنان:
افسانه حیات دو روزی نبود بیش
آن هم عزیز با تو بگویم چه سان گذشت:
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین وآن گذشت
کلیم کاشانی

 

 

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 204 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 12:30