ادامه پست قبل

ساخت وبلاگ
بابا تازه مرده بو هنوز چهلش نشده بود. پر از ریش بودم و دلی عمیقأ تکان خورده داشتم. بعد از شش سال کار با بچه ها و مربی شبانه روزی بودن گرگْ بچه ها بهزیستی، به عنوان مددکار به اورژانس اجتماعی منتقل شدم . نبود بابا و انتقال و دوری از بچه‌ها همزمان شده بود. وارد دفتر که شدم هیچ کس را نمی‌شناختم و همه همکاران جدیدم، خانم بودند. حساب کن ما شش سال همه پسر بودیم و آقا و حالا جریان عوض شده بود. زبانم گنگ شده بود، ادبیات بچه‌ها طوری بود که تا صدتا سخن خوار مادر دار را این اواخر توانسته بودم تاب آوری کنم و اکنون در دفتری نشسته بودم که همه خانم بودند. رفتم گوشه دفتر کز کردم و نشستم. ناآشنا می آمدم. انگار از غاری بعد از شش سال در آمده باشم. ناگهان همکار آقا که چند سال در شبانه روزی با هم بودیم و او زودتر از من منتقل شده بود را دیدم و همین که چشم آشنایی دیدم رفتم کنارش و دلم از این فضای عجیبی که در آن گیر کرده بود سبک شد. وقتی این همکارم را در ختم بابا دیدم، تو دلم گفتم ای کاش او برادر بزرگه من بود و اکنون کنارم ایستاده بود.
و این شد که روزها گذشت و فضای جدید را سعی بر فهمیدنش کردم،درک بیشتری از زندگی و دنیا بدست آوردم. در همان اولین ماموریت یک نوزاد چند ماهه را پیگیر کارش شدم و برای اولین بار نوزادی بغل کردم و مجبور شدم با ترسم از نوزادها روبرو شوم. نوزاد در حجم ریش هایم گم بود. و به مرور تراشیده شدم. تراشیده تر. روز آخر که میخواستم بروم و همکاران کتاب انسان خداگونه را هدیه داده بودند ناگهان در حجم کلی خانم قرار گرفتم و باز شرمی که ابتدای ورودم به نواب احاطه ام کرده بود، بر من هجوم آورد. به بغل تنها همکار آقای در اتاق پناه بردم. اول و آخر شبیه به همی داشت ورود و خروجم.

اگر قرار باشد دلم بغیر از مهر و محبتی که آنجا موج میزند تنگ بگیرد، همانا آن ،درخت شب خسب دوست داشتنی ام است. راستش دلم برای او تنگ شده. دوستْ درخت عزیزی بود که صبح ها اول چشمم او را سیر تماشا می‌کرد. سایه خنکش تابستانها ورودی را قابل تحمل می‌کرد و در لا به لای شاخه هایش بلبل ها نغمه خوانی میکردند.
محل کار جدیدم را رفتم و گَز کردم، هیچ درختی را دوستْ درخت نیافتم. هیچ کدام آشنایی، بهم ندادند. از این چنار زیقی هایی هستند که به زور صدتا باغبان نفس می‌کشند.
دلم برای درخت روبروی باغ سفارت در خیابان شریعتی و منطقه قلهک تنگ شده است. مسیرم خیابان ولیعصر شده است و او را دیگر نمیبینم.

با آشپزخانه که خدا حافظی میکردم، آشپز که همرمان با هم از شبانه روزی و با هم به اورژانس انتقال یافتیم ، سگرمه هاش را درهم کرد و گفت:
«تو بروی دیگه بچه ها(بچه های بهزیستی که سالها او برایشان ناهار و شام درست کرده) اینجا نمی آیند. آنها بخاطر تو می آمدند».
او بچه ها را همچون یک مادر دوست داشت. و من هم او را چون مادری.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 12:30