دو‌سال و دو ماه

ساخت وبلاگ
نزدیک به ده سال پیش بود که برای نیروی اورژانش اجتماعی وارد سازمان بهزیستی شدم. اگر قرار بود تغییری در سازمان، صورت گیرد اولین نفر بودم برای تغییر مسیر و اینگونه شد که از اورژانس تا شیلتر کودکان کار و مربی شبانه روزی آمد و شد داشتم و دوباره دو سال و دو ماه پیش بود که به گشت اورژانس بازگشتم. به همان ابتدای راهی که رودخانه هستی پیش رویم گذاشته‌ بود. در این دوسال، معتقدم کارنامه متوسطی از خود پیش وجدانم به یادگار گذاشتم. گاهی خلاقیتی بروز دادم و بهترین آن را که جان مایه مددکاری ام میدانم، پروژه آفتاب کاری است و شاید چند تن از انسانهای ضعیف به واسطه این پروژه به سمت توانمندی در حرکت باشند. در این دو سال با همکاران بسیار بسیار بسیار عزیزی گره خوردم که نُماد انسان دوستی و صفت مهرورزی و مهربانی برایم شدند. رودخانه هستی لطف بزرگی در زندگی کوتاه انسانیم بروز داد و همانا آشنا کردنم با آدم های از جنس «دگر» بود. از جنس بازار و کتاب و مدرسه نبودند و از « آنی » دگر برخواسته بودند. گویی این رودخانه هستی من سرگشته حیران که دایم تنها و تنها به تخته پاره خود در این خروشان رود چسبیده بودم تا غرق نشوم، تا نیست نشوم، تا هنوز نمیرم، رودخانه ای که گاهی مرا به زیر آب میکشید و گاهی رو می آورد، گاهی به سینه سنگی می چسباند و دوباره با خود به عمق خود می‌کشانید، گیج و ناتوان و خسته از شبانه روزی و درد های بچه و‌تنها، به ناگاه به جزیره ای زیبا، آرام،مطمئن، با مردمانی از جنس مهربانی انداخت. حساب کنید غریق آب شده در مواج رودخانه سهمگین خود را در بهشتی بیابد. این آدم ها و مهربانی هایی که از آنها دیدم، آن هم، برای « آن دیگری» که نه از خون و تبار خودشان که تنها و تنها، آنها از قبیله انسان بودند، مرا به بودِ بهشت مومن کرد. اکنون معتقدم بهشت هست و چیزی از جنس مهربانی اینانست.
رودخانه هستی لطف خود را بر من دو سال و دو ماه بخشید.
انصافا گره گشایی از این مهربانی سخت بود و جانکاه. اما مرا با وابستگی کاری نیست. بعد از مرگ بابا، رودخانه هستی بهم فهماند که دنیا درنگی بیش نیست. رها و آزاد باش . پرنده باش. رها کن، حتی بهشت مهربانی را.
مسیر بیست و دو کیلومتری و ارتفاع گرفتن نزدیک به پانصد متر از سر کار تا منزل آن هم بعد از هفده ساعت کار و بیداری، مهم ترین دلیلم برای جابجایی بود و البته ترس از اشتباه، مشکوک شدن به توانایی هایم، هویدا شدن گپ های سهمگین شغلم، بار سنگین وجدانم، و شکستن کمر اقتصاد و ترس از گرفتار شدن در خشم مددجویانی که مرا عامل همه ظلم حکومت میدانند و احساس بی‌نتیجه شدن عملم دلایلی بود که واداشت مرا به گره گشودن از دایره محبت و بااااز دوباره تنها شدن. صلیب خود را تنها حمل کردن، تا ستیغ کوه. محل کار جدیدم، مسیرش تنها یک سوم مسیر قبلی است و این برایم چیز کمی نبود. برای کسی که دوست داشت سبک زندگی رکابنده را هنوز ادامه دهد.
روزگار بیست سالگی تا نزدیک بیست و هفت هشت، خودم را چون عقاب تصویر میکردم و در اوج در آسمان. هر هفته در خط الراس کوه ها بودم و به خود معتمد. ترسی از چیزی نداشتم. بعد از آن روزگار، خشمی وجودم را فرا گرفت، خشم از بی عدالتی ها، خودم را گرگی تصویر کردم اینبار در زمین، که مربی بچه گرگ های شبانه روزی شدم. کسی اگر بی عدالتی میکرد چون گرگ برایش بی رحم میشدم. در خیالم حنجره چون بره اش را می‌دریدم. همین تصویر از خود، مرا در این دو سال، مددکار نگاه داشت. دفاع از مظلوم را وظیفه خود و عدالت خواهی را دلیل وجودی زندکیم می‌دانستم.اما این روزها خودم را لاک پشت میبینم. دلم لاک میخواست. سرم را گاهی از لاکم بیرون آورم و دوباره در فردانیت خود فرو رود. در دریای ناخودآگاهم فرو روم و در آن شنا کنم.در این اندیشه هستم شاید فردانیت خود را گم کرده ام. تنها نردبان بوده ام. لاکی می‌خواهم تابیابم اگر گمشدگی برایم اتفاق افتاده. این شرایط سخت اقتصادی را در لاکم زندگی کنم. دلم فرار میخواست. تا قراری بیابد.
اکنون در محل کار جدیدم، در اتاقکی در دار و تنها، رو به دیوار سفید، تنها و تنها مینشینم و تلفن که زنگ خورد سر از لاک خود بیرون می‌آورم و الو میگویم.
چند صباح با تصویر لاک پشت خواهد گذشت نمیدانم.
باز هم از همه همکارانم که پرچنان را میخوانند تشکر و قدردانی میکنم که قسمتی دیگر از زندگی، روی دیگر زندگی را از آنها آموختم و کسب حلالیت میکنم.
‌برایشان قوت و توان ادامه راه را آرزومندم.
قوی بمانید مهربانانم

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 29 آذر 1397 ساعت: 12:30