مثانه

ساخت وبلاگ
تراکت را که آمد مغازه و داد دستم، چَشم در چَشم شدیم. درنگی کرد و گفت: « امتحان کردم ها و از بین این سه تا غذا، این از همه خوشمزه تر بود» ازش تشکر کردم و تا دو ساعت در پوست خود نمیگنجیدم، و وقتی نمیتوانم بگنجم( در پوست خود)، شروع به راه رفتن میکنم، حتی عرض اتاقی تنگ.
دو ماه پیش بود که آمد تراکت یک رستوران در حوالی مغازه را تبلیغ کند. مردی لاغر و کشیده  و تقریباً خجالتی بود. سلام داد و بی مقدمه شروع کرد تعریف کردن از خوشمزه بودن غذاهای آنجا، همین که می‌خواست مغازه را ترک کند، گفتم جناب چند لحظه:«شما خودت از این غذاهای خوشمزه خوردی که میگوی خوشمزه است؟» پاسخ منفی داد. « صاحب رستوران این نوع تبلیغات را ازت خواسته؟ » منتظر پاسخ نماندم:« بهش بگو یکی از من پرسید تا وقتی که خودت مزه غذاها را نچشیده ای، چگونه میتوانی ادعای خوشمزه بودن غذاها را داشته باشی؟» خداحافظی کرد و از مغازه خارج شد تا اینبار که دیدیم هم را و گفتگویی دیگر شکل گرفت. 
قدم بعدیم در این فرایند گفتگو، رجوع به آدرس رستوران و سفارش دادن همان غذایی که او تعریف کرد است و باز خورد این عملکردش برای صاحب رستوران  را مشهود کنم
هدف: ۱.مزه کردن غذایی که کارگر از آن بی بهره بوده اما چیزی که مزه نکرده را تبلیغ می‌کند.
۲. مشارکت «فعال » بیشتر کارگر در امر تولید، که هیچگاه کارش به چشم نمی آید از جانب کار فرما.
۳. ادامه دار کردن این گفتگو. 
۴. تاثیر گذاری بر روی هم ( او و من)جهت اتفاقی جدید ‌
جلال ستاری تعریف بس ساده و عمیقی از فرهنگ دارد:
 «فرهنگ» یعنی گفتگو. گفتگو بین من و سعدی، بین من و سقراط، من و فرهنگی دیگر، من و همسرم، دخترم، پدرم، گفتگو بین من و دیگری.
 بین من و فرد تراکتی

 معمولا قیافه زمختی دارم، یا سبیل های خفن و در زمستان ها ریش و سبیل فراوان. به نظرم کارکرد خوبی در رکابان شدنم دارد. اگر ماشینی یا موتوری یا خلافکاری، بخواهد از راه چهره ارزیابیم کند، کمتر به این نتیجه میرسد که سوسول است و کمتر دچار ناملایمات میشوم. باری
 به این قیافه ریش سبیل دار در شبی سرد با دوچرخه و باد یخ زمستان شبانه تجریش، که چند تا دستمال سر و دستمال گردن به سر و صورت و گردن بسته ام، یک کاپشن پَر که در سرما پُف میکند هم اضافه کنید. قیافه ام تقریبا خود ساقی ها بود.
 وارد فست ودی شده و پرسیدم دستشویی؟. کارگری اشارات به زیر زمینم کرد. امان از سرما و کلیه های پر کارم.
 رفتم زیر زمین از کارگری که آنجا بود پرسیدم دستشویی؟ گفت شما؟ گفتم چون تویی مرا به این‌جا حوالت کرد.
« برو بهش بگو گُّه خورد»
معمولا مشتری های آن فست فودی متشخص و جنتلمن و خوش پوش هستند و احتمالا  با توجه به پوششم مرا با قشر مستضعف کف خواب ضعیفِ ظلم پذیر اشتباه گرفت.
 گفتم مطمینی؟
 لب کج اش را بهم انداخت.
 پیشخوان رفتم و جلوی صندوق صدام رو انداختم رو گلوم و گفتم کارگر شما میگه بگم گُّه خورده هرکی آدرس دستشویی رو بهت داده. دوم بار محکمتر کنم. خانم صندوق دار رنگش پریده بود. دو سه نفر دیگر از کارگرها خودشان را مخفی کردند، سراغ مدیریت مجموعه را خواستم، یکی سر از پنجره بیرون آورد و نامش را گفت و پنجره را بست . به همان زیر زمین حوالتم کرد.
با مدیر و همان کارگر رو درو شده بودم. کارگر باورش نمیشد، شروع کرد داستان سرایی. مهمل بافی ،صدایم را بیشتر بار گلویم کردم و گفتم من که سر خود سرم را پایین نینداخته ام بیایم اینجا شما  غذا درست میکنی  این واژه « گُّه( گ را تشدید دار میگفتم)» برازنده رستوران شماست آیا؟
 مدیر دعوتم کرد بیرون مجموعه صحبت کنیم. تقریبا عصبانی شده بود و می‌گفت حساب او را میرسم. گقتم تنبیه اش کن اما از نان خوردن نینداز. قبول؟
قبول کرد و به یک رستوران دیگر رفتیم. همین که مثانه ام خالی شد، دل نگران کارگر آن‌جا شدم نکند او را از نان خوردن انداخته باشم؟ درست است که میخواستم به او ادب مواجهه با مشتری را هم بی آموزم اما ته ته عصبانیتم به مثانه پرم بی ارتباط نبود.
هر روز که بیشتر از عمرا می‌گذرد واقعا این زیست شیمیایی خون انسان برایم عجیب تر و با شکوه تر جلوه میکند. تجربه ای دیگر بر من اضافه گشت:
 وقتی که تشنه، گشنه، مثانه پر هستم، اثر این آیتم را در رفتارم لحاظ کنم.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 219 تاريخ : جمعه 3 اسفند 1397 ساعت: 10:54