وامدار

ساخت وبلاگ

با خودم قرار گذاشته بودم، با ماشین آشتی کنم، یا در واقع اینقدر دشمن نباشم.
امسال همچون سال گذشته آنقدر استارت نزدم که دوباره باطری ماشین، خراب شد و نیاز شد تعویض کنم.
با خودم وعده گذاشتم مهربان تر با او باشم.
روز جمعه از صبح با ماشین به کارهایم رسیدم. کوهپایه ام را رفتم، خانه اقوام هم.
شب که از خانه اقوام به سمت خانه در حرکت بودم، پشت میدان فردوسی، سه تا چراغ قرمز بیش از 125 ثانیه ماندم، ترافیک شریعتی هم سنگین بود. آدم های مستضعف و فقیر پشت چراغ ها گدایی می‌کردند. مرد به شصت سال میزد و قدی بلند داشت، قیافه ای بسیار غمین و بی روحی داشت.
دیگری معتادی بی دندان که سیگار گدایی می‌کرد.
آخرین چراغ را که ایستاده بودم، از مادرم پرسیدم، خدایی با مترو راحت تر نبودیم؟
نه نگفت.
از کنار تاکسی خطی هایی سمت منزل که ساعت نه و نیم شب پنج شش تایی، منتظر مسافر، سر خط ایستاده بودند، ک عبور کردم، به مادر گفتم، اینها هم منتظر ما بودند.
با خود فکر میکنم، تلفیق پیاده و مترو و حمل و نقل عمومی بودن، با آدم های دیگر بیش تری حشر و نشر می‌داشتم.
خودم را وامدار راننده تاکسی و راننده لوکوموتیو و کارمندان بی آرتی و مترو می‌دانستم و از آنها تشکر میکردم.

آدمی هستم که تلاش میکنم کمتر وامدار فردی باشم، اما در شهر و رسیدن « تا خانه» وامدار دیگران میشوم.
برای حل مشکلات جامعه و شهر و خانواده خود به نظرم باید « وامدار » هم باشیم و بشویم تا بهم احترام کنیم.
چنین احترامی ستودنی ایست و از موضع خفت برون نمیجهد.
 بیایید بهم وامدار شویم.


@parrchenan

سهیل رضازاده:
بدامان گلستانی شبانگاه
چنین میکرد بلبل راز با ماه
که ای امید بخش دوستداران
فروغ محفل شب زنده‌داران
ز پاکیت، آسمان را فر و پاکی
ز انوارت، زمین را تابناکی
شبی کز چهره، برقع برگشائی
برخسار گل افتد روشنائی
مرا خوشتر نباشد زان دمی چند
که بر گلبرگ، بینم شبنمی چند
مبارک با تو، هر جا نوبهاریست
مصفا از تو، هر جا کشتزاری است
نکوئی کن چو در بالا نشستی
نزیبد نیکوان را خودپرستی
تو نوری، نور با ظلمت نخوابد
طبیب از دردمندان رخ نتابد
بکان اندر، تو بخشی لعل را فام
تجلی از تو گیرد باده در جام
فروغ افکن بهر کوتاه بامی
که هر بامی نشانی شد ز نامی
چراغ پیرزن بس زود میرد
خوشست ار کلبه‌اش نور از تو گیرد
بدین پاکیزگی و نیک رائی
گهی پیدا و گه پنهان چرائی
مرو در حصن تاریکی دگر بار
دل صاحبدلان را تیره مگذار
نشاید رهنمون را چاه کندن
زمانی سایه، گه پرتو فکندن
بدین گردنفرازی، بندگی چیست
سیه کاری چه و تابندگی چیست
بگفتا دیدهٔ ما را برد خواب
به پیش جلوهٔ مهر جهانتاب
نه از خویش اینچنین رخشان و پاکم
ز تاب چهرهٔ خور تابناکم
هر آن نوری که بینی در من، اوراست
من اینجا خوشه چینم، خرمن اوراست
نه تنها چهرهٔ تاریکم افروخت
هنرها و تجلیهایم آموخت
جهان افروزی از اخگر نیاید
بزرگی خردسالان را نشاید
درین بازار هم چون و چرائیست
مرا نیز ار بپرسی رهنمائی است
چرا بالم که در بالا نشستم
چو از خود نیست هیچم، زیردستم
فروغ من بسی بیرنگ و تابست
کجا مهتاب همچون آفتابست
رخ افروزد چو مهر عالم آرای
همان بهتر که من خالی کنم جای
مرا آگاه زین آئین نکردند
فراتر زین رهم تلقین نکردند
ز خط خویش گر بیرون نهم گام
براندازندم از بالای این بام
من از نور دگر گشتم منور
سحرگه بر تو بگشایند آن در
چو با نور و صفا کردیم پیوند
نمی‌پرسیم این چونست و آن چند
درین درگه، بلند او شد که افتاد
کسی استاد شد کاو داشت استاد
اگر کار آگهی آگه ز کاریست
هم از شاگردی آموزگاریست
چه خوانی بندگی را بی نیازی
چه نامی عجز را گردنفرازی
درین شطرنج، فرزین دیگری بود
کجا مانند زر باشد زراندود
بباید زین مجازی جلوه رستن
سوی نور حقیقت رخت بستن
گهی پیدا شویم و گاه پنهان
چنین بودست حکم چرخ گردان
هزاران نکته اندر دل نهفتیم
یکی بود از هزار، اینها که گفتیم
ز آغاز، انده انجام داریم
زمانه وام ده، ما وامداریم
توانگر چون شویم از وام ایام
چو فردا باز خواهد خواست این وام
بر آن قوم آگهان، پروین، بخندند
که بس بی مایه، اما خودپسندند


پروین اعتصامی


@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 193 تاريخ : پنجشنبه 12 دی 1398 ساعت: 3:36