من به داستان بسیار علاقمند و دوست دارم بخوانم و به دیگران هم پیشنهاد دهم.
این کانال، داستان های کوتاه خوبی دارد که من از آنها استفاده میکنم. شاید یک رمان بلند ، یک کتاب داستان سنگین مناسب حال این روزهایمان نباشد، اما یک کانال که داستانهای کوتاه خود نویسنده را میگذارد خالی از لطف نیست.
در ادامه. یکی از داستانهای این نویسنده را که در کانالش قرار داده را آورده و پس از آن تحلیل کوتاهی بر آن میکنم، تا بتوانم یکی از زاویه های مثبت داستانی خوانی و خوب بودنش رانشان دهم.
آدرس کانال:
@shirjehayerafte
تفهیم اتهام
داشتم از نمایشگاه به هتل برمیگشتم.اولین سفرخارجیام بود و با ولع خیابانها و مغازهها و آدم ها را نگاه می کردم. راهنما که از قضا راننده هم بود، با انگلیسی دست وپا شکستهای پرسید: ما باغ وحش خوبی داریم. می خواهی ببینی؟
با اشتیاق جواب دادم: چراکه نه؟ من عاشق باغ وحش هستم. میدان را پیچید و وارد خیابان باریکی شد.
خیلی زود رسیدیم.
باغ وحش شلوغی بود. گُله گُله آدم جلویِ هرقفس و یا محوطه باز ایستاده بود. قفس پرندگان گرمسیری را یک به یک و با حوصله تماشا کردم. در یکی از قفسها، عقاب ماده دوتخم گذاشته بود. طوطیِ خیلی بزرگی را دیدم که محافظش او را وادار میکرد به زبان انگلیسی حرف بزند. او میگفت: من عاشق توریستها هستم. به همین دلیل شلوغترین بخش باغ وحش مقابل جایگاه طوطی بود. بعد ازاینکه طوطی آن جمله توریستپسند را بارها و بارها تکرار کرد، صدای دست زدن در باغ وحش پیچید وتقریبا همه تخمه آفتابگردانی که از قبل تهیه کرده بودند، توی ظرفش ریختند.البته سرک کشیدن از بین کلهی آنهمه بازدیدکننده سخت بود اما غیر ممکن نبود.
آن چیزی که بیشترازهرچیزدیگری نظرم را جلب کرد، حضوربچههایی بود که همراه یک یا دو مربی جلویِ هرقفس یا محوطه نگهداریِ حیوانات نشسته و ابزار نقاشی جلوی آنها پهن بود و از حیوان مورد نظرشان نقاشی میکشیدند. وناگفته نماند درکارشان خیلی ماهر بودند.
بعد به محوطه بازووسیعی رسیدم که با علفهای کوتاه پوشیده شده بود. آن دور چند درخت و سنگ بزرگ دیده میشد. فقط من و چهارجوان دیگرمنتظرایستاده بودیم تا حیوان مورد نظر رُخ بنماید. البته ناگفته نماند که گروهی دختربچه و پسربچه هم پشت فنس با همه وسایل نقاشیشان صبورانه منتظر بودند. ولی ظاهرا حیوان زیردرختی یا جایی مشغول استراحت بود یا اصلا حوصله دیدن آدمها را نداشت. آن چند جوان هم سن وسال من به نظر میرسیدند واهل همان کشوربودند.خوشخنده وخوش برخورد. با همان نگاه اول ازشان خوشم آمد. لبخندی بین ما ردو بدل شد.خودم را به آنها نزدیکتر کردم.
پرسیدم: چراجلوی قفسها ومحوطهها تابلویی نگذاشتهاند تا اطلاعاتی درمورد حیوان به بازدید کننده بدهد؟
ناگفته نماند که این نقص در سرتاسر باغ وحش دیده میشد.
قبل ازاینکه پسرک جواب من را بدهد، دوستانش با هیجان وبه زبان انگلیسی خیلی خوبی، تقریبا داد زدند: یه چیزی داره از دور پیدا میشه!
سرک کشیدم. ابتدا تشخیص اینکه چه حیوانیست سخت بود.اما نزدیکترکه آمد، فهمیدم خودش است. همان چیزی بود که در تمام عمرم آرزو داشتم ازنزدیک ببینم. باهیجان گفتم: زِبرا!
با تعجب به من نگاه کردندو تقریبا با هم گفتند: دانکی! و منتظر نشدند تا حیوان زیبایِ مخططِ آفریقایی جلوتر بیاید. یک "بای" گفتند و رفتند.
البته اعتراف میکنم، ابراز احساساتم همیشه بیشترازحد معمول است.
گورخرماده ونر با وقارخیرهکنندهای جلومیآمدند. درحالیکه خطوط سیاه و موازی روی بدنشان زیرخورشید میدرخشیدند. قلبم داشت ازهیجان از سینه بیرون میپرید.اولین خاطره من ازگورخر وقتی بود که در مدرسه، معلم نقاشی عکس گورخری را به ما نشان داد و گفت ازرویش نقاشی بکشید.من دقیق ترین رنگ آمیزی را کردم، خطوط موازی با فاصلههای یکسان را بخوبی روی بدن گورخر آفریقایی درآوردم. نقاشی من راهش را به نمایشگاه مدرسه و بعد منطقه باز کرد و ازهمان روزبود که مهرِ گورخر به دل من نشست.
با کنجکاوی سرکی به نقاشی بچهها انداختم. آنها هنوزدرگیر کشیدن آناتومی گورخر بودند و رنگ آمیزی شروع نشده بود.کارشان حرف نداشت. قصد داشتم بعد از اینکه نقاشی شان تکمیل شد ازشان بخواهم بهترینش را به من بفروشند. اگر راضی نشدند ازشان خواهش می کردم با آن نقاشی عکس بگیرم. حالا دیگر گورخرِماده با وقاربه من نزدیک شده بود و نیم رخ ایستاده بود. مثل یک مُدل که بخواهد لباسش را به رُخ بیننده بکشد. شگفت انگیز بود.
راهنمای من که اشتیاق بچهگانه و شاید هم اغراقآمیز من را دیده بود با تعجب پرسید: این زیباست؟
در حالیکه داشتم لنزدوربینم را با عجله تمیز میکردم، جواب دادم: خیلی!
و شروع کردم کلیک کلیک عکس گرفتن. تقریبا هیچ بازدیدکنندهای برای دیدن گورخرتوقف نکرد. یک نگاه زود گذر به آن دو میانداختند وهمان طورکه بستنی و یا چیبس شان را میخوردند، رد می شدند. فقط من و بچه ها بودیم که آنجا ایستاده بودیم و البته راهنمای من، که با بی حوصلگی به درختی تکیه داده بود و خمیازه می کشید.
دوربین را به او دادم و گفتم: ازمن وگورخرها عکس بگیر. هر سه را در یک قاب بینداز.
با تعجب دوربین را از من گرفت وهمراه با پوزخندی از ما عکس گرفت. نمی توانستم دل ازآن دو بکنم. شاید دیگراقبال اینکه این موجود زیبا را دوباره از نزدیک ببینم ، پیدا نمی کردم.
بعد از اینکه کلی عکس و سلفی گرفتم، متوجه شدم کارنقاشی کشیدن بچه ها تمام شده وداشتند یکی یکی نقاشیهایشان را به مربی تحویل میدادند.با دیدن یکی از نقاشیها برق از کلهام پرید. مگر امکان داشت؟!
بیشتر دقت کردم. آخر مگر میشود؟ غیر ممکن است!
سرم را خاراندم. رفتم کنار دختر بچهای که داشت اسمش را زیر نقاشی مینوشت، نشستم و با انگشت اشاره روی خر سیاه رنگی که کشیده بود، راه راه کشیدم.دخترک با تعجب نگاهم کرد. مربی جلو آمد. به انگلیسی و مودبانه درخواست کردم بقیه نقاشیها را به من نشان دهد.اوهم با لبخند و مودبانه آنها را به من نشان داد. همگی خریا قاطر سیاه رنگی را در زوایای مختلف کشیده بودند، بدون هیچ راه راهی! مربی که قیافه شگفت زده من و احتمالا چشمان از تعجب گشاد شده من را دید با انگلیسی داغان چیزی پرسید مثل: چی میگی؟
با انگشت اشارهام نقاشیها را نشانش دادم. دوباره همان سوال قبل راپرسید.
اینبار گورخرها را نشانش دادم. با لبخندی از سر گیجی شانههایش را بالا انداخت.
با انگشت اشاره روی تن خودم راه راه کشیدم و بعد به گورخراشاره کردم و بعد به نقاشیها و موکدانه گفتم: زِبرا...زِب....را!
با تعجب سرش را تکان داد و گفت: دانکی! از بین مداد شمعیها، سفیدش را برداشتم و روی نقاشی یکی از بچهها راه راه سفید کشیدم. دخترک صاحب نقاشی شروع کرد به اعتراض و گریه کردن. برای اینکه از دلش درآورم، دستی روی سرش کشیدم. اما او با دلخوری دست من را پس زد.
به مربی گفتم: زِبرا...زِب..را!
دوباره شانههایش را بالا انداخت. با یادآوری اینکه زیر شلوارم، پیژامه راه راه پوشیدهام، چشمانم برقی زد به مربی گفتم: کمی صبر کند.
با تعجب به من چشم دوخت. نه تنها او بلکه همه رهگذرهایی که که به تماشای ما ایستاده بودند . کت ام را در آوردم و به دست راهنمایم دادم. راهنما هاج و واج کت را ازمن گرفت. گوشه پیژامهام را ازبالای شلوارم بیرون کشیدم و به آن اشاره کردم و گفتم: زِبرا...زب...را!
مربی دستش را جلوی دهانش گذاشت. و شروع کرد با عجله و هول هولکی بچه ها را جمع کردن. بچه ها زیرچشمی من را زیر نظر داشتند. چند نفرهم بین جمعیت از من عکس میگرفتند. به گورخرها نگاهی انداختم. گورخر ماده داشت ملتمسانه به من نگاه میکرد، اما گورخر نرراهش را گرفته بود و در حال برگشت بود.
احساس کردم دستی از پشت روی شانه ام خورد. سرم را که برگرداندم دوتا پلیس دیدم.
به من دستبند زدند. هاج و واج مانده بودم.
-پلیس چرا؟ مگر چکار کردهام؟
راهنما پشت سر ما راه افتاده بود و با زبان محلی به پلیس ها التماس میکرد.
پشت سرم را نگاه کردم کمی دورتر نگاه من و گورخرماده با هم تلاقی کرد.
#داستان_کوتاه
#فرحناز_عطاریان
@shirjehayerafte
آیا تا به حال شده است آنچه بسیاری میبییند، شما به گونه ای دگر ببینید؟
داستان از دانکی_ زبرا شروع میشود، تفاوت نگاه و پافشاری برای قانع کردن.
فردی که نمیدانیم، مرد است یا زن ، گویا در سفریست. او به دلیل خوب ندانستن زبان، امکان یک گفتگو اصیل انسانی ندارد. نه با راهنما، نه با بچهها، نه با جوانان تماشاچی، نه با معلم و مجبور است با ایما و اشاره و نیمه بسته نه صحبت که منظورش را بفهمند.
او چیزی را به گونه ای میبیند که همه دیگران ، به گونه ای دیگر میبینند. همه آنها خر میبیند و او گور خر و در نهایت بدلیل این تفاوت دید، اسیر قانون به دلیل قانون شکنی میشود.
چرا که برای آنکه چون نمیتواند منظور خود را از طریق« زبان» بیان کند حریم شخصی و آزادی دیگران را زیر پا گذاشته و به آن ورود میکند. آن هم حریم شخصی کودکان.
او چرا در چنین وضعیتی گیر کرده است؟
احتمالا به دلیل ضعف زبانی، او امکان گفتگو با دیگری را از دست داده و در نهایت در کنج غار تنهایی اسیر شده است و در نتیجه ارتباط او با واقعیت کم شده است.
این داستان چه چیزی برای ما دارد؟
این که گفتگو و زبان ، به عنوان امری شدیداً انسانی، برای من ، برای فرد برای دور نشدن از واقعیت ، امری لازم است. پس، از گفتگو ، پا پس نکشم.
دوم، اینکه هر گاه دیدم اکثریت چیزی دگر میبیند و بیان میکنند و من در اقلیت هستم، ابتدا به خودم شک کنم و نه دیگری. مشکوک داستان من باشم، نه دیگری.
وقتی شَکم بر طرف شد، میتوانم بر زاویه و نگاه خود را بیان کنم و قرار نیست قانع کنم، مهارت گفتگو کردن بیاموزم که قانع کردن در آن لزومی ندارد. چگونه این شک را بر طرف کنم؟ از طریق گفتگو با دیگری.
مثالی از زندگی بزنم: مثلا هنگام رانندگی هستیم و خواب آلود، با چشمان باز خواب میبینم، اطرافیانم ( دیگری ها)میگویند خسته ای بزن کنار استراحت کن، اما من بر حرف و عمل خودم پافشاری میکنم و میگویم نه و ادامه میدهم. اینجاست که منتظر فاجعه میتوان بود.
پی نوشت:
یک
خودآگاهی در هگل به این معنی نیست که من از خودم آگاهم. یعنی آگاهی من از غیر. یعنی نسبت من با غیر و بازگشتم دوباره به خودم. یعنی آگاهی به من از خودم، در غیر و دیگری است و به همین دلیل است که دیگری مهم است.
حقیقت در نسبت هاست حقیقت این صندلی در این صندلی به ما هو صندلی نیست بلکه در این صندلی نسبت به من است که روی آن نشسته ام و نسبت به داستان تاریخی ای که بر آن رفته است، است.( با تشکر از دوستم مهدی که این بند را شیر فهمم کرد)
دو
من مرد تنهایِ خدا هستم( تراویس بیکل قهرمان فیلم راننده تاکسی به کارگردانی اسکورسیزی)
سه
الکسی دوتوکویل: تنها ماندن در بیابانی بزرگ، راحت تر است تا انزوا در میان مردم
@parrchenan
پرچنان...برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 200