احساس امنیت داری

ساخت وبلاگ

ساعت دو و نیم شب بود که زنگ زد
 دختری ۲۳ ساله دچار وسواس فکری شدید که گویا از ما، دل خوشی نداشت. ابتدای سخن، با یک جبهه گیری روبرو شدم. نیم ساعتی صحبت کردیم. از تاریخچه زندگیش، این که بچه آخر خانواده بوده و باباش حکم بابابزرگش  را داشتهو چند صباحی است که مرده است گفت.
با توجه به شدتی که نسبت به افکار وسواسی تشخیص دادم. تلاش کردم موضوع سخن را به سمت هر چه سریعتر رفتن به نزد روانپزشک هدایت کنم. صداهای مختلفی هنگام گفتگو می آمد، پرسیدم کجاست و پاسخ داد به دلیل اظطراب زیادی که بدلیل وسواس هایش به سرش هجوم می اورد، زده به خیابان و اکنون در ماشینی است.
 با آن سرد بهاری و نیمه های شب و دختری مستاصل و صدای مردی که به گوشم خورده بود.
 دنبال واژه بودم، دنبال بهترین جمله ای که می‌توانستم همه اینها و وسواس اش و نیاز اورژانسی که به درمان دارد و قانع کردن او.
چند ثانیه ای دنبال واژه و جمله مناسب گشتم و گشتم. دو و نیم شب خودم هم در موقعیت رفرش ذهنی نیستم و ذهنم کند تر عمل میکند.
باز، گشتم و گشتم تا یافتم:
در این ماشین احساس امنیت میکنی؟

 می‌توانستم بپرسم این مرد که صدایش می آید کیست؟
چه نسبتی با تو دارد؟
آنجا چرا رفته ای؟
 و از این قبیل سئوالات حالت بازجویانه. سئوالهایی که انتخاب و آزادیش را تحت الشعاع قرار میداد، او را نسبت به خودم و هدفم که او را سوق دادن به سمت درمان بود بدبین می‌کرد همانی که نسبت به ما جبهه داشت. همانی که یکبار  در سالهای دور روان‌پزشک رفته بود و اما داروهایش را تهیه نکرد.
 
 کمی فکر کرد و پاسخ داد:
 آری احساس امنیت میکنم و در ماشین دوست پسرش است.
گفتم برای من همین که احساس امنیت می‌کند کافیست و بقیه اش به من مربوط نیست.

چند سالیست که یک وسواس دارم که همه تلاشم را می‌کنم وارد حریم شخصی آدم های دور و برم و دوست و آشنایم، دور و نزدیکم و هیچ کس نشوم. و انصافا کار سختی بود، ما در یک فرهنگ و عرف و باور خلاف این بزرگ شده ایم و رشد و نمو کرده ایم. معتقدم همین که سؤال اول در ذهنم آمد و نه سوالات دومی، نتیجه این سالهای تلاش برای تغییر زاویه دیدم بود ورنه به این سیؤال نمی‌رسیدم. شاید فکر کنید سهیل موضوع نوشتن، کم آورده و الکی دارد یک موضوع را گنده میکند اما به راستی این نیست. پشت این جمله و این سوالها
فرهنگی، تاریخی به قدمت سرزمین فلات ایران و فرهنگ ها و قوم های آمده و رفته و... خوابیده است و یافتن آن جمله برایم باشکوه بود 
وقتی که از او مپرسم، امنی؟ یعنی امنیت او، سلامت او برایم مهم است.
تغییر موضع داده بود، با سخنانم همراه شده بود، سراپا حرفم را گوش میداد، استدلالهایم  را می‌پذیرفت و قانع میشد.
پرسیدم در کدام خیابان هستید:
میدان حر.
گفتم سه دقیقه فاصله شما تا بیمارستان روزبه است، ماشین رو خلاص کنید سُر میخوره می‌روید آنجا.
چند سیؤال دیگر و چگونگی فعال شدن وسواس اش را کرد و پاسخ دادم.
پرسیدم آرامی؟
خیلی
 گفتم از مشاوره من راضی بودی؟
خیلی
گفتم میتوانم ازت تقاضایی کنم؟
آری
می‌توانم ازت مزد کارم را بطلبم؟
 باشه.
: مزد کارم این باشد که اکنون، همین اکنون بروی اورژانس بیمارستان روزبه.
خندید وگفت جلو درب بیمارستان  است و در حال ورود.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 209 تاريخ : يکشنبه 31 فروردين 1399 ساعت: 7:32