خانه دوست کجاست ۱۲

ساخت وبلاگ
پرچنان:
و ما به قسمت آخر داستان سفرمان رسیدیم، تازه مسافر بودن برایمان، رویه شده بود،صبح زود بیدار شوی، آب جوش بیاوری، در فلاکس بریزی، یک چاشت اولیه بخوری، وسایل را بار دوچرخه کنی و برکابی در طول رکابیدن، مشاهده کنی، فکر کنی، گاهی بخندی، شوخی کنی ،بحرفی. تا غروب، و بگردی جای خوابی بهتر بیابی و شامار بخوری و چای آخر و بخوابی.

به این رویه عادت کرده بودم، اخت شده بودم، مسافر و سفر و ریشه آن در زبان عربی را هنوز پیدا نکرده ام به چه معنی است، یادم باشد، از دوستان عربی دانم، خواهم پرسید. به تراشیدن و تراشیده شدن فکر میکنم، این که چمبر، جاده، مردم محلی، سفر چقدر مرا تراشیدند و من آیا توانستم بر روی کودکان ده، آنها که مشتاقانه مرا می‌نگرند، رحیم کودک باهوش و فنی ده که شاخ دوچرخه ام را درست کرد تاثیر مثبت بگذارم و بتراشمشان؟
این که وقتی آچار آلنم را دادم به یادگار، گفتم سالها با این، دوچرخه ام را درست کردم، جمله مناسبی برای تراشیدن او بوده،؟
این که با نوشته هایم رخوتی از دیگرانی بشکنم، این که انگیزه ای ، امیدی حتی حسادتی بر انگیزانم تا از اینی که هستند به آنی که می‌توانند بشوند، تراشیده شوند؟
این که عکس‌هایی اندازم، حتی دوربین مخصوصم را کناری بگذارم تا فقط با گوشی عکس بگیرم تا به دیگران نشان دهم، باورشان را بتراشانم، که سفر چیست؟
این که صداها را ضبط کنم تا بفهمانم، سفر یعنی صدا.
این که می‌تواند همه سفر، زیبایی کنار جاده ها باشد.
گلهای سرخ و سفید و زرد و آبی کنار جاده، کنار آسفالت. شقایق و سوسن و سوزن چوپان و...
این که پارس سگها باشد و کولنی و جمع شدن ما مسافرهای دوچرخه سوار هنگام مواجه با سگها، مثل همه موجودات، مثل ماهی ها وقتی کوسه به آنها حمله میکند. مثل سارها وقتی قرقی یورش میبردشان
آیا توانستم بر همسفرانم تراشیدگی را رخ بنمایانم؟
این که همچون جودی آبوت( که در سفر کتاب گویایش را خوانش یا در واقع، گوش دادم)
توانستم به دیگران، به آن دویست نفر، صد و نود و نه نفر و خودم، بفهمانم، همه زندگی فرار از یکنواختی است. زندگی در پارادوکسیکال بودن است.
قبل از سفر، کتاب پیام گمگشتگان مورگان را خواندم. در انتهای سفر و همراهی با قبیله، او نوشت: با قبیله هر روز شاد بودم، هنرمند بودم و در بی نیازی اما اکنون در شهر، ژولیده و همچون گدایان و فقیر و بی چیز هستم، به فاصله یک تپه، این چنین، تفاوت را حاصل کرد، اینجای کتاب در دلم فریاد زدم، احمق، نادان، دیوانه نرو،با مردامان حقیقی بمان.و من اکنون در حالی هستم که در رکاب زدن، خوش بودیم، تقریبا در بیهوده ترین چیزها از عمق جان می‌خندیدم، خوردن و خوابیدن، لذت بخش بود، فراتر از آنکه چه بود و چگونه بود. اما اکنون سوار اتوبوسم، و در حال بازگشت به شهر شلوغ و پر ترافیک و پر از عصبیت. مورگان چه سریع جواب نادانی ام را داد. شاید رسالتی بر عهده داشت و من هم دارم.به قول شمس: محمد قرآن خود نوشت، تو هم قرآن خودنویس( از ذهن میگویم و دقیق نیست)
شاید رسالتی دارم، اما نه بزرگ همچون او، کوچک و خُرد همچون خُردکی خودم.
این که تراشیده شوم و بتراشانم.

@parrchenan

و ما داریم به تهران باز می‌گردیم، در اتوبوس هستیم.
به این فکر میکنم، با یک دوچرخه که چادری و کیسه خوابی و اجاقی و وسایل پخت و پزی و لباس اضافه ای و دارد و همین،
در اوج رضایت و‌خوشی و فهمیدن بودم.
اما اکنون که به تهران بر میگردم، نمیدانم،شاید درجه اش کمتر باشد. نمیدانم.
اما وقتی میشود با روزی سی هزار تومان و این حداقل ابزار این چنین در اوج بود ، پس چرا محنت و سختی کار و زندگی و ترافیک و...
ای کاش فیلسوف بودم و میافتم جوابم را
چرا
چرا

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 183 تاريخ : سه شنبه 9 خرداد 1396 ساعت: 12:02