استعفا

ساخت وبلاگ

پرچنان:

این متن را بیشتر برای دل خود می‌نویسم و احتمالاً طولانی است.

از سازمان استعفا دادم و هویتی به نام حرفه مددکاری اجتماعی و شاغل تحت این عنوان نیز دیگر نخواهم داشت

سالها پیش، آن زمان که مربی کودکان بد سرپرست و بی سرپرست بودم پسری داشتیم به سن ترخیص رسیده اما شرایط اش را داشت و از مرکز خارج نمیشد. نامش پوریا.

بین نوزده تا بیست سال رسیده و عضلاتی ورزیده پیدا کرده بود و به بچه های کوچکتر زور می‌گفت. روزی آمد که از مسیولین بالاتر به مرکز آمده و گفتند اگر بیرون نرود ما پلیس را خبر خواهیم کرد. به او حق میدادم تک و تنها، این جامعه و ترسناکی سیر کردن حتی شکم خود... به مسیولین، و خودمان هم حق میدادم. شرایط او دیگر مساعد بودن در کنار پسر بچه های یازده دوازده سال نبود.

خشمگین و فحاش نشسته بود و مسیولین جرئت نزدیک شدن به او را نداشتند.

رفتم در اتاق و گفتم می‌خواهم با تو صحبت کنم. مرا به کتاب خوان می‌شناخت و دیده بود شبها برای بچه ها و قصه های مجید می‌خوانم.

گفتم میخواهم حکایتی برایت تعریف کنم.

حکایت:

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفرهایشان، در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند، شب فرا رسید. از دور نوری دیدند و با شتاب به سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند و او نیز از شیر تنها بزی که داشت، به آنها داد. روز بعد، مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید هموهمواره در فکر زن بود که چگونه فقط با یک بز زندگی را می گذراند و ای کاش قادر بود به آن زن کمک کند. قضیه را به مرشد گفت. مرشد فرزانه پس از کمی تامل، پاسخ داد:” اگر می خواهی به آنان واقعا کمک کنی، برگرد و بزشان را بکش.” مرید ابتدا بسیار تعجب کرد؛ ولی از آنجا که به مرشد خود ایمان داشت، چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آنجا دور شد. سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بچه ها چه آمده است. روزی از روزها، مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری، نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند. صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان. طبق عادتش به گرمی از مسافران استقبال و پذیرایی کرد و دستور داد به آنها لباس های جدید بدهند و اسباب راحتی و استراحتشان را فراهم کنند. پس از استراحت، آن ها نزد زن رفتند تا رازهای موفقیت او را جویا شوند. زن چون آن ها مردی و مرشدی فرزانه یافت، پذیرافت و شرح خود را اینگونه بیان کرد:” سال های بسیار پیش، شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم تنها بزی که داشتم، زندگی را می گذراندم. صبحی دیدم که بز مرده است و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار غمگین شدم؛ ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی، هر کدام به کاری روی آوریم. بسیار سخت بود؛ ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارهایشان به دست اوردند. فرزند بزرگم زمین زراعی مستعد و بزرگی را در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزهای گران بها پیدا کرد و دیگری، دادو ستد با قبایل اطراف را شروع کرد. پس از مدتی، با ثروت خود شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.” مرید به راز مسئله پی برد و از خوشحالی، اشک در چشمانش حلقه زد.

قصه را که به اینجا رساندم از پوریا پرسیدم:، پوریا بز تو چیست؟ فکر نمیکنی ممکن است بز تو بهزیستی باشد؟

از اتاق بیرون امدم. ده دقیقه بعد او ساکش را جمع کرده بود و داشت از در ساختمان بی خداحافظی بیرون می‌رفت.

همان زمان که از پوریا پرسیدم بز تو چیست؟ شخصی در عمق درونم همین سیؤال را از من کرد: سهیل بز تو چیست؟

سال پیش بود که سازمان به نقطه ای دور افتاده تبعیدم کرد. راضی بودم، اما بی خاصیت.کار خاصی نبود. اکنون نیز بعد از یکسال علاقمند آن نیستم که با خاصیت شوم با این حقوق اندکی که دریافت میکنم و در نهایت تصمیم گرفتم تک شغله باشم و به کاسبی و دکان لوازم التحریری که با برادرم شریک هستیم بچسبم. نزدیک به نیمه عمرکاری ام را در سازمان گذارندم و سخت بود این بز را کشتن.

روز اولی که پا به سازمان گذاردم گیسویی بلند داشتم همان روز اول ریس مرکز مرا ندا داد که لطفاً با سر و وضع اداری بیا. تجربه هایی بسیار سخت اما بی نظیری را در سازمان تجربه کردم که به گمانم غنای زیستنم را افزون کرده باشد. باری همه اینها یعنی تمام.

تغییر همچون فصل ها برای انسان نیز لازم است، تا در هیچ بز و زمان و فصلی موقوف نشوی.

این یکسال فرصتی بود که دیویدن را در بطن هر روز زندگی بیاورم و متاسفانه ماشین و بنزین سوزی و کربن به آسمان جهان دادن نیز هم. اما اکنون احتمالأ بنزین سوزی ام تقریبا به صفر خواهد رسید. دوباره در شهر رکابان خواهم شد و دویدنم متوقف. امید دارم دو روز در هفته بتوانم دویدن را در برنامه زندگی ام قرار دهم تا روزگار چه خواهد.

یک درس گفتار عالی از دکتر مکری نیز در تصمیمی این چنین سخت کمکم کرد. اگر شما نیز به دنبال بز خود هستید آن را گوش دهید.

برای من بودن در سازمان بیش از هر چیز مواجهه ام با قصه بود. قصه آدم ها و این یکسال این موضوع کم و حتی بیرنگ شد. شاید به همین خاطر دیگر تمایلی به ادامه ماجرا نداشتم.

نتیجه‌گیری:

بز خود را بکش

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 102 تاريخ : يکشنبه 10 مهر 1401 ساعت: 13:25