سرماخوردگی

ساخت وبلاگ

مثل آن سالها که مدرسه تازه باز شده بود و دم دم های غروب به خانه می‌رسیدم و بعد از چرتی مختصر گلویم درد میکرد و در نتیجه دکتر و آمپول و چند روز گواهی استعلاجی... عصر گاه که از خواب بیدار شدم همچین حسی داشتم پس خودم را به درمانگاه رساندم و دکتر هم آمپول و سرم و شربت داد اما اینبار از آن شربت صورتی نه. بزرگ شده ای و قرار است مزه تلخ دوا را تاب داشته باشی. بزرگ شدگی یعنی تاب آوری تلخی. هر چه سن دار تر تاب آوری تلخی ات بیشتر.

باری زیر سرُم به قطره های سرم نگاه میکردم و به آنی همه وجودم پر شد از این تصویرِ واژه ای: زندگی هنوز زیبا است. میخواهم بچشم همه زیبایی را تا آنجا که میتوانم. در واقع زندگی، با واژه زیبا در پندارم رژه میرفت.

دلم برای سروچمانم تنگ شد و شعر واره ای در پندارم چرخید مثل دخترکی چرخان در کنار آتشی شبانه:

مرد، رنجی است در تنهایی خود تا،

تاب تنها ترین دیدار را، مرگ را داشته باشد.

اکنون که آن را نوشتار کردم آن صورت شاعرانه را که در تخت زیر سرم حس کردم نداشت، تنها مفهومش یادم مانده بود.

پندارم به شُعارهای این یک ماه که خوانده و شنیده ام می‌پرد و یاد یکی از آنها می افتم و چشمم تر میشود:

به مادرم بگویید دیگر دختر ندارد.

به گمانم شعارهای دخترانه دانشگاه ها بوده است و در خیابان نه.

همچنان بر آن فرضیه های قبلی هستم که افراد معترض و مقابله کنندگان آنها از یک ریشه اند.

به مادرم بگویید دگر دختر ندارد مرا یاد نوحه های عاشورایی، علی اکبر و عباس می اندازد. اما تصویر ذهنی این شعار جگر خراش است و جانسوز. خودم را حتی در تصویری ذهنی نمیتوانم جای مادری بگذارم که دخترش نباشد.

در گمانم همچنان چرخ میخورم و خیال اندیشی میکنم، اگر گشت ارشاد قرار بود سروچمانم را بگیرد من چه میکردم؟ بعید میدانم اجازه آن را میدادم حتی اگر جانم و سالهای درازی از عمرم در خطر می افتاد. نه به این خاطر که زنم است نه به خاطر غیرت و ناموس و از این حرفها مهمترین دلیلش و شاید تنها دلیل اش آن میشد که باید بتوانم در چشم مادر و پدر سروچمانم نگاه کنم. گویی با آنها عهدی نادیده و نا نوشته دارم که امانت ماست در دست تو تا روز ابد.

سرُم به نصفه رسیده و حالم به شده است و اما هنوز پندارم در خیال هایم چرخ می‌خورد. این که با این حال اگر زندانی بودم چگونه می‌بودم. اگر زندان در آتش چگونه تر؟ و دلم برای همه زندانیان می‌سوزد.

و سرُم تمام می‌شود. پرستارِ با مسیولیت درمانگاه آن را جدا میکند. از حسن اخلاقش تشکر کرده و چون حالم به شده است تصمیم می گیرم پیاده بروم و اما پس از چند گام منصرف میشوم. سروچمانم نگران است و زودتر باید به او برسانم.

اشتباهِ تو تنها به دام‌انداختن كبوتر نبود؛

تو گندم را بى‌اعتبار كردى!

#عیسی_صمدی

https://t.me/parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 116 تاريخ : شنبه 30 مهر 1401 ساعت: 13:02