هیچ

ساخت وبلاگ
پرچنان:
به بهانه گفتگو پیرامون فیلم روم( اتاق):
صبح زود دوستی قطعه شعری از شاملو خواند و برایم فرستاد. از عاشقانه های اجتماعی شاملو.
نسبت به آن نسل و تا حدودی نسل خودمون آفرین گفتم، این که معنای زندگی داشتیم و داریم از جنس مبارزه، از جنس عدالت اجتماعی.
فیلم room جای حرف بسیار دارد. فقط یک نکته اش را بگویم برای ترغیب به دیدن فیلم:
شاید در اتاقی چند متری سالها زندگی کنی و پر از معنای زندگی باشی. شاید در دنیای درونی باشی و‌ پر از امید و انگیزه و همان آدم باشی و در این دنیا و زمین فراخ و بزرگ، اما تهی و افسرده. در دنیای بیرونی باشی، اما نا امید و بی انگیزه.
دنیای کوچک همه چیز میتواند ، پرسیناژ داشته باشد و در دنیای بزرگ، هیچ چیز شخصیت، نداشته باشد.( سلام های صبحگاهی کودک)
به معناهای زندگی خود و معنایی که برای زندگی خود می چینیم، انتخاب میکنیم، خلق می کنیم. دقت کنیم. این رفتار ما، آگاهانه است، حتی اگر گمان کنیم، نا آگاهانه و در نهایت اجبار، انجام داده ایم. این فیلم به من نشان داد، در دل اجبار، چه مقدار انتخابهای بزرگ آگاهانه معنا ده به زندگی، داریم.

@parrchenan

بنده مشام تیزی دارم، بوی ها و عطرها و طعم ها را زودتر از دیگران تشخیص میدهم و حتی اگر بر آنها بی اندیشم، میتوانم، عطر ها و مزه ها و طعم ها را از هم تفکیک کنم. این استعداد، که احتمالن از مادرم، به ارث برده ام، بیشتر موجب فهم بیشتر از محیط پیرامونم شده است. تا دیروز. که برای اولین بار مشامم صدمه دید. یعنی فکر کنم دید. رنجشی احساس کرد. مثل کودک شرطی شده از تنبیه، می ترسید، عمیق نفس بکشد، همین طور سر سری، برای زنده ماندن فقط. تا کمی نفسم را دقیق میکنم، از گوشه کنار شهر، آن آزار دهنده ، خود را به مشامم میرساند.
اولین نفر از یک امتحان کذایی زدم بیرون، که همکارم تلفن بخش را به دستم رساند که با ۱۲۳ کار دارند.
فردی پشت خط مدعی بود که چند روز قبل تماس گرفته و یک کهنسالی ممکن است بمیرد.
پیگیر شدم. و آخر پیگیری این پرونده بر عهده خودم و همکارم قرار داده شد.
وارد خانه که شدیم، بوی بسبار بسیار شدید ادار و بقیه چیزها چند روزه یک آدم، خودشان را پرتاب کردن سمت مشامم. با ته طبیعت، انتهای طبیعت انسان، روبرو شده بودم. ته انسان، همچون دیگر مجودات روی زمین. طبیعت عریان. همانی که هیچ فرقی بین لابستر و انسان برایش متصور نیست. از تصویر سازی بیشتر این مشاهده خود داری میکنم. اما ته هیچ بودن انسان، هیچ شدن انسان، هیچ وارگی انسانی را من از طریق مشام، فهم کرد. یک کهنسال ناتوان در یک خانه. اما خانه قسمت دومی هم داشت، یک کهنسال دیگر که هنرمند بود،نود و چند ساله. پیکر تراش و نقاش. با خود یک آرامشی داشت. آرام راه می رفت، آرام صحبت میکرد و در حضور هنرمندانه خود، تو را فرو میبرد. سی ، چهل سال، آن کهنسال اولی را بدون منتی و هزینه ای در زندگی خود جای داده بود،در یک خانه با دو سر طیف ته انسان روبرو شده بودم.
یک زیبایی درونی
یک نا زیبایی برونی.
اگر قرار بود نویسنده ای از جنس چوبک باشم، تصویر نازیبای برونی را به کلمه تبدیل میکردم.
اما دوست دارم چون مسیح باشم که دندان سپید، می بیند.
کهنسال هنرمند، از مادر خود یک مجسمه تراشیده بود و سالهای سال بود که در خانه قرار داده بود.

@parrchenan

پرچنان...
ما را در سایت پرچنان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iparchenane بازدید : 179 تاريخ : شنبه 31 تير 1396 ساعت: 16:27